بی خبر از این که رفته ام یا مانده ام ، دلت را می گویم ، چشم هایم را بسته ام دست هایم را همچون شب گردهای مدهوش جلوتر از بدنم گرفته ام شبیه رباتی که احساس ندارد .تکه آهنی سرد با باران تنهایی زنگ خورده است  . وجودم ، احساسم همه گرما می خواهد، روح می خواهد،سفیدی می خواهد، دست نوازش گر می طلبد ، شال گردنت را به من بده ! می خواهم چشمهایم را باز کنی ، ببینم هستم یا رفته ام !