بعد از آن قرار بی قرار، کافه کافا مکانی خوش یمن نبود، حداقل برای من نبود، میزبان خوبی برای عشاقی ساده دل و خالص نبود، شاید یکی از دلایلی که باعث شد مینا سر قرار نیاید، همین کافه بود، شاید اصلا دوست نداشت، فکرش را بکن اگر جایی در محلات بالای شهر را پیشنهاد می دادم حتما می آمد، من هنوز خیلی او را نمی شناختم، روحیاتش را نمی دانستم، هر کسی روحیه ای دارد، و دانستن این، زمان می برد، اصلا خیلی از زوج ها تا بعد از ازدواج که کار از کار گذشته روحیات یکدیگر را نمی دانند. چون سخت می شود آن توی آدم های چهل تیکه را بیرون کشید. باید سال ها با او زندگی شود.

این ماه که کامل بشود من نیم سال می شود ساکن فروشگاه هستم، در این مدت در مورد خراجاتم احتیاط کرده ام، برای همین هم از ماه سوم به بعد مقداری پول کنار گذاشته ام، نگهبان فروشگاه که می داند چندرغاز پول پس انداز دارم وسوسه ام می کند تا روی قمار و کارت بازی با بختم بازی کنم، بختی که بدجور ضربه خورده است. اما هر بار جواب سربالایی بهش میدم، نمی خواهم فکر کند قمار دوست ندارم، از بچگی از این خلاف ها بیزار بودم. پدرم همیشه می ترسید گیر همچین آدم هایی بیفتم، برای همین مراقبم بود، کنترلم می کرد، محدودم می کرد با حداقل هایی که داشتیم خوشحال باشم و زندگی به کامم باشد. 

یک سال بعد از سربازی، هنوز نه سرم مشغول کاری بود و نه انگیزه ای برای ادامه حیات داشتم، بن بست را در اطرافم حس میکردم، هر طرفی چنگ می انداختم، صلب بود و بی راه درو. تا به پیشنهاد یکی از همکلاسی های دوره لیسانس، بورسیه همین دانشگاهی که دوشنبه ها کلاس دارم را گرفتم، به بهانه بورسیه و وجهه اجتماعی تحصیل در خارج، خانواده با رفتنم موافقت کردند. دو ترم اول سخت گذشت، شاید بشود گفت اصلا نمی گذشت، خیلی کند روزها شب می شد و من هر روز قانونی جدید برای زندگی مجردی پیدا می کردم، هر روز چند ساعتی را در کتابخانه دانشگاه کتاب ها و رمان های مورد علاقه ام را می خواندم، این عادت کتاب خواندن را یکسال تمام ادامه دادم، عملی غیر ارادی بود، در مقابل نیازی روحی. گاهی هم که کسالت داشتم یا کاری در مرکز شهر داشتم بی خیال کتابخانه می شدم، فردا روز، کتابدار که اسمش متین بود، جویای حالم می شد، از غیبت دیروزم می پرسید و همینکه جوابش را می گرفت، رضایت می داد تا بروم سر کتاب ها.

برعکس کافه کافا این کتابخانه خوش یمن ترین جای دنیا بود، این را متین هم چند بار بهم گفته بود، بعد از بدقولی مینا، دومین باری که بخت با من به کلنجار نشست، توی راهرو همین کتابخانه بود، اتفاقی با مینا روبرو شدم، همین که او را دیدم قدم از قدم بر نداشتم، اما او هر چقدر می توانست سعی می کرد تیز از مقابلم رد شود، که شد. فکر می کردم رویا زده شده ام، بعد از چند ثانیه طولانی، دنبالش راه افتادم، رفت داخل کتابخانه و از قفسه مربوط به ادبیات روس رمان قطوری را بیرون کشید، در این اثنا گوشه چشمی هم به من نگاه می کرد، اما وانمود می کرد کرد که نمی بیند، همین که نشست و خیره شد به صفحه کتاب، من هم مقابلش نشستم، بهش مهلت دادم تا چند صفحه ای بخواند، همین که یک صفحه را تمام کرد، سرش را بلند کرد و با چهره ای اعتراض آلود نگاهم کرد، من بی اختیار نگاهش می کردم، سعی نداشتم چشمانم را بدزدم.

شروع کرد به حرف زدن، داشت بهانه سرهم می کرد، من کاملا ملتفت بودم، اما او اصراری بیخود را پشت حرفهایش پنهان کرده بود، با کلماتی که از زبانش در می آمد، در حین احترام، راه برگشت به خانه را نشانم می داد یا صندلی دیگری برای مطالعه رمانی دیگر. هر چه بود دوست نداشت اطرافش پرسه بزنم، من همه حرفهایش را شنیدم، و چیزی نگفتم. حرف بسیار داشتم اما چشمانش گمراهم کرده بود، نمی دانستم چه بگویم..ّ.

اما باید می‌پرسیدم که چرا آن روز نیامد و من ساعت ها مقابل کافه منتظرش ماندم، با همان جسارت ناچیزم حرفم را گفتم؛ و گویی در یک آن صدایش گرفت،  بغضش ترکید، ریز ریز شروع کرد به گریه کردن، من باز کاری نکردم، خودش راهش را گرفت و رفت بیرون از ساختمان کتابخانه، من هم رفتم، نزدیک ورودی دانشگاه روی چمن ها نشسته بود و به زاغ ها خیره مانده بود.

من گیج و مبهوت از این اتفاقات، فقط یک سوال داشتم و او هزاران جواب ناگفتنی....

اواسط ترم جدید قرار شد  با مسئول پایان نامه ها وقت جلسه دفاع را تعیین کنیم، مسئول این قسم از کارها خانم قد کوتاه و مو بوری ست که همکارانش اوزلم صدایش می کنند، بعد از چهل و پنج روز دیگر قبل از شروع ترم جدید جلسه دفاع من است، گفت می توانم تاریخ دفاع را به دوستان و همکلاسی ها نیز بگویم، من همکلاسی زیاد داشتم اما همه زودتر از من فارغ التحصیل شده اند و هر کدام گوشه ای از کشورشان مشغول کار و زندگی هستند، حتی آدرس و تلفن تعدادی از آنها را دارم اما می دانم که نمیایند بدتر از این پیش آنها تحقیر می شوم. با این حساب دقیقا دو هفته تا جلسه دفاع زمان باقی ست، از امروز باید مرخصی ساعتی بگیرم و کارهای عقب افتاده پایان نامه را ردیف کنم.

کسی بین همکاران داخل فروشگاه نمی داند که من دانشجو هستم و فوق لیسانس می خوانم، خودم هم تمایلی نداشتم سوژه هر روز حرف های بی سر وته آنها باشم. تنها کسی که از این موضوع اطلاع داشت، مدیر فروشگاه بود.