با امروز 130 روز می شود که حصر در کلماتم ، در آغوش دسته جمعی واژه ها شب را به صبح می کشانیم . تو با ریزش آخرین برگ بود که مرا تشنه ی نوشتن کردی تشنه دیدن درخت سبز بهاری . و گر نه من همان رهگذر کوچه های سر سبز با درختان سر به فلک کشیده بودم و اما اکنون نه از دل تو خبر دارم و نه از آن آخرین برگ بهار، تو راهت را انتخاب کرده ای انگار ، رفته ای و سرت با رهگذران غیر، گرم است. و من در همان دوراهی شوم با پایی لرزان مانده ام طاقت دور شدنت را ندارم.دنبالت خواهم آمد حتی اگر تنبیه ام کنی حتی اگر کتکم بزنی و بگویی برگرد، من خواهم آمد من بی تو بهاری را نمی خواهم، بهار من با تو سر سبز خواهد بود.