بعد از ظهرها مجبور می شوم بیشتر از پنج ساعت را در کتابخانه دانشگاه بگذرانم، در این دو روز باقی مانده تا دفاع از پایان نامه، من کمی عقب مانده ام، اما یقینا همین طور پای کار بشینم درست خواهد شد، پس خواهی نخواهی بعد از ظهرهای من در محیطی بسته و خلوت خواهد گذشت، دانشجوها بیشتر قبل از ظهرها حوصله کتاب خواندن دارند، بعد از ظهر برنامه ی خوابشان اجازه نمی دهد سری به دانشگاه بزنند. 

امروز از خانواده ام در ایران نامه ای طولانی بدستم رسید، نامه به آدرس پستی خانه ی قبلی ام فرستاده شده بود، و صاحبخانه آن را به نگهبان فروشگاه سپرده بود، وقتی گفتن نامه ای برایت آمده است سر از پا نمی شناختم، تا زمانی که بتوانم نامه را بخوانم، هزاران نامه عاشقانه در ذهنم ورق می خورد، با خودم می گفتم هجران عاشقی به سر آمد، مینا برگشت، اما وقتی دست خط های پشت پاکت نامه را دیدم کمی دل سرد شدم، اما باز نیمچه امیدی به این بود که مینا برایم نامه ای بفرستد، از آدرس روی پاکت و دست خط لرزان فهمیدم این نامه از ایران است، چون دست خط ها متعلق به میرزای مثلا روشن فکر روستای ما بود، گوشه پاکت را جر دادم، نزدیک بود گوشه چند اسکناس هزاری را هم بپرانم، کمک مالی خانواده بیشتر از هر چیزی برایم مهم شد، نامه را از اول تا آخر و چندین بار خواندم، بوی شهر، بوی آدم ها را می شد از نامه، از دست خط میرزا حس کرد، نامه به زبان پدرم نوشته شده بود، در سطر آخر هم به نحوی که اسمی از مادرم نیاید دعای خیر و سلام و سلامتی او را هم نوشته بودند، پدرم منتظر بازگشت من بود، این را می شد از نگاهش فهمید، یک نسخه از عکس قدیمی خانواده را برایم داخل پاکت گذاشته و همراه نامه فرستاده بودند، خودم را در عکس می بینم و چقدر سر حال و خنده رو افتاده ام، و مادرم چقدر جوان و زیبا بوده است.

امروز یکی از مشتری ها از پشت سر صدایم زد و جای شکلات های تلخ سنتی را پرسید، خیلی بلند پرسید، خواستم با صدای بلند جوابش را بدهم اما وقتی برگشتم، چهره آشنای او، زبانم را قفل کرد، مروه بود، همکلاسی و دوست مینا، او نیز از این برخورد اتفاقی شوکه شده بود، بعد از چند لحظه ای کوتاه، یخ مان آب شد و زدیم زیر خنده، با او روبوسی کردم، اما چون داخل سالن فروشگاه نمی توانستم با مشتری ها زیاد صمیمی بشوم برای بعد از ظهر با او قرار گذاشتم، هر چند بعد از ظهر بایستی به کتابخانه می رفتم، اما گاهی بهتر است اولویت چیزها در زندگی مشخص شود، دوست مینا در این موقعیت اولویت اول است.

 بعد از تمام شدن شیفت کاری من، فورا لباس هایم را پوشیده و از فروشگاه خارج شدم، حتی ناهار فروشگاه را نیز بی خیال شدم و زدم به دل شهر.

برای مروه چند گل رنگ به رنگ زیبا خریدم و خودم را با تاکسی به آدرسی که داده بود رساندم، مروه زودتر از من آنجا حاضر ایستاده بود، پشت به ویترین کافه نشستیم، و دو تا کیک شکلاتی با یک نوشیدنی گرم سفارش دادیم، مروه، نمی خواست چیزی از حال این روزهای مینا برایم بگوید، اما من بی صبرانه منتظر شنیدن حرف هایی از مینا بودم، هر چقدر این جدایی کهنه تر می شد، جنونی از به دست آوردن دوباره مینا در من رشد می کرد، او اصرار می کرد که از شغلم براش تعریف کنم از درآمدم اما من اصلا حوصله توضیح دادن این وضع اسفبار را نداشتم. دوستی من، مینا و مروه از دانشگاه شروع شده بود، و خیلی خوب پیش می رفت تا اینکه ماجرای دوری مینا شروع شد، و من علاوه بر مینا، هم نشینی با مروه را نیز از دست داده بودم، دوران دانشگاه ما سه تایى حرف های جالبی به هم می گفتیم و از خنده رو های دانشکده بودیم، هر کسی ما را می دید ناخودآگاه خنده به لبشان می نشست. القاب مختلفی داشتم، آخرین ش همین سه تفنگدار بود، من از این بیش تر خوشم می آمد چون بنظرم تفنگدار کلمه ای مذکر است، و به مذکر بیشتر می آید تا مونث، البته سر این موضوع هم به دفعات بحث و جدل کرده بودیم، وقتی این حرف ها دوباره بین من و مروه تکرار شد، احساس غریب بودن در من کم رنگ شده بود، احساس می کردم کسانی هستند که مرا به این اقلیم  به این فرهنگ متصل می کنند، و این جای خوشحالی بود. بعد از دو نیم ساعت و چند پنج دقیقه ای که به اصرار من ملاقاتمان تمدید شده بود، مروه به قصد مهمانی آخر شب از من خداحافظی کرد، حتی تعارف کرد من هم با او به مهمانی بروم، اعتقاد داشت خستگی چند روزه از سرم می پرد، آنقدری که این مهمانی ها بالا و پایین دارند آدم می میرد و زنده می شود، اما من هیچ به این مهمانی ها گروهی علاقه ندارم، شاید این ظرفیت در من نیست، همه این حرف ها را با بهانه شیفت کاری در فروشگاه جواب دادم، و از او جدا شدم.