وقتی شروع کرد به حرف زدن، چهره خشک و سیاه استاد روشن تر شد، استاد در دلش جان گرفت، رو به او کرد و گفت: وقتی تو اینقدر خوب از دلت برای ما حرف می زنی، همه گره های کور در ذهنم باز می شوند.

 و ما چند نفر، مسیری بین چشمان استاد و شاگرد را دوردور می زدیم، شبیه تشنه هایی که التماس قطره ای فهم را در چشمانشان می شد دید...