امروز آخرین روزی بود که اعلامیه های درگذشت آقاعمی روی دیوار مسجد چسبیده بود، و من آخرین نفری بودم که دست گذاشتم بر روی سنگ قبرش، چند باری فاتحه خواندم برایش، همه رفته بودند، یک من بودم و یک قبرستان، قبل از اینها فکر می کردم، عمو وقتی از پیش ما می رود، تنها می ماند، اما روی همه سنگ قبرها اسم و فامیل ما بود، پدرش، مادرش، خواهرش، برادرش و... و چه غریبانه بود، اکنون عمو پیش خانواده اش بود، شاید دلتنگ آنها بود که این چنین رفت...

زانو زدم و کنارش نشستم، آیه ای از قرآن را از حفظ خواند، تفسیرش را گفت، و رو کرد به زن عمو و پرسید، این آقا پسر کیست؟ در جوابش گفتند، پسر برادرت است، دستش را بوسیدم، و او دستی به موهای من کشید، دلم خواست عکسی به یادگار با عمو بگیرم، اما دستم می لرزید، حسم این بود یکی از دنیایی دیگر سعی می کند انگشتان مرا بین دستانش فشار دهد، تن نحیف و استخوانیش با ما بود، اما حافظه اش بین هزار و سیصد و چهل می چرخید، بین کوچه  و خانه های کاه گلی... قبل تر ها یادم است، دلتنگ خانه بود، هر جا می رفت، سراغ خانه پدرش را می گرفت، او خوب بود، او سال های جوانی اش را مرور می کرد و گاهی گوشه ای از خاطرات را به گوش ما می رساند، وقتی می رسید به نام مادر، گریه اش می گرفت، وقتی می گفت خدا، سردی تمام تنم را می پوشاند... آقا عمی رفت، مردی که ریش سفید محله بود، و همیشه بعد از نماز پشت میکروفن مسجد دعا می خواند، رفت... 

من برای عمو خوشحالم، شاید بعد از این همه سال آغوش پدر لذتش از دنیایی بودن بیشتر باشد...