قطعا نمی شود از پائیز 89 تا همین چند روز پیش را در چند سطر خلاصه کرد، حتی به راحتی نمی شود از کنارش گذشت و کاملاً بی تفاوت بود، اما مگر چاره ای دیگر جز این نیز هست؟!.... نیست، خیلی زمان برد تا به این نقطه از زمان برسم، روزها گذشت، شب ها بلندتر شد، و درد من بزرگتر از یک سرخوردگی و یا ناامیدی بود، نمی شد هیچ جوری با آن تا کرد، گره سختی خورده بود، تلخی همه جا پا به پای من روی زمین کشیده می شد، آنقدری بود که سنگینیش را احساس می کردم، شانه هایم کج می شدند، کمرم خم می شد، و تلخی از درون مرا می خورد، شاید روزی می رسید، شبیه آهن قراضه ای زنگ می زدم، و اکسید می شدم و انحنای تمام خنده هایم خطی صاف می شد، اما گاهی دانه ای انار تازه، روحت را، سبک می کند، و تو خود به خود به پرواز می اندیشی، و تو خود به خود آسمانی می شوی...