من عشق رو با الفبای تو داشتم یاد می گرفتم، تو معلم من بودی، همه چی داشت خوب پیش می رفت، قصه گل و بلبل بود، ولی فک کن همین که داری اندر خم ناز و عشوه ی گل می رقصی، یهو معلم سیلی محکمی بهت بزنه، فرض کن دلیل موجهی هم برای این کارش داره، تو چی کار می کنی؟ گریه می کنی! خیلی محکم باشی فقط یه خورده ناراحت میشی، ولی بهرحال یه جایی از دلت زخم میخوره، معلمی که اینقدر دوستش داشتی چرا تو رو بزنه، تحقیر میشی پیش خودت! چون معلم رو دوست داری، همه این ماجرا رو می ذاری پای درس، یا همون عشق، نمی خوای معلم از چشمت بیفته، معلم برات میشه خدا، خدای عشق.

من از عشق خوردم، نه از معلم دوست داشتنی ام. اونقدر به معلم نزدیک شدم تا خود عشق اومد وسط، دچار شدم.

مثل سربازی که جونش رو میذاره کف دستش، رفتم جلو، شاید شهید شاید اسیر اونی که باید. و من از این ماجرا یک زخم ناعلاج روی لبام موند، جای بوسه های تو، معلم دوست داشتنی من!

واسه همین برگشت به عشق برام خیلی سخته، نه معلمی دارم و نه تصور خوبی از عشق، عشق برا من مثل تابلویی پر حرف از اتاقم آویزونه، فقط نگاه می کنم، می نویسم برایش، ولی هیچ وقت جرات نمی کنم بهش دست بزنم.