دوست دارم برای خاطر تو واژه ببافم، با هر رنگی با نخی اعلاء، قالیچه ای چهار گوش و مربع، تارش تو باشی و پودش من،...

اما حیف که خاطرم از  واژه بافی بسی آزرده است، تارهایی پیچیده اند دور گردنم که القصه می دانی چه شده است، تاری که مرا در آغوش گرفته بود، معشوقه ام بود، اما رهایم کرد، او که رها کرد، همه رهایم کردند، حتی پیرمردی که نشسته بود پای قالیچه تا ترمیمش کند، مرا از ریشه برید و در هوای آزاد رهایم کرد... دیگر معلق در هوا ماندم، با هیچ تاری چفت نشدم.

دیده ای قالیچه که کهنه می شود، از مهمان خانه تا می کنند و در گوشه ای از انبار لوله می کنند و ایستاده در تاریکی رهایش می کنند، آن وقت است که از چشم همه می افتد، می خزد در لوله ی تنهایی، گرد می گیرد و باورش می شود که دیگر این آخرین خواب، مرگ است.

بعد از این حتی نمی تواند غلتیدن کودکی بازیگوش را میزبانی کند. من نیز چنین ام یار من، گرد و خاک خورده ام، هر که از کنارم میگذرد، سیاهی می بیند در تاریکی، تلی از خاک می بیند، نه چمن زارم نه شبیه کوه، بیابان بیابانم...

معشوقه ام چیزی زیر لب زمزمه می کند و می رود، و من تمام این ثانیه ها را خیره می مانم به پاهایم که راه نمی روند و پاهایش خوب از من دور می شوند...