همیشه با شنیدن کلماتی احساس می کنم مثل بچه ها بنشینم و گریه کنم ، یا مادرم را صدا بزنم ، کلماتی هست که گهگاه تکرار می شود که خنده بر لب بعضی ها می نشاند که مِن باب مزاح می شود برای خیلی ها و برای من می شود بغض، می شود نفرت ...

اسمم ، صدایم، قیافه ام ...کلماتی هستند که نباید باآنها به تمسخر سخن گفت نه برای من بلکه برای خیلی ها این چنین باید بود.

من همیشه سکوت می کنم وقتی کسی به زادگاهم به روستایی بودنم حرفی بچسباند ، درست است کمی قیافه ام سوخته است کمی ورزیده ام اما دلیل نمی شود که هی بکوبید بر سرمان ، چون حق ندارید چون ... راستی مگر خود چه گهی خورده اید ، از من چه چیز بیشتری دارید که این چنین می بالید . من به روستایی بودنم ، به روز های گذرانده ام در خاک و گل به سادگی روستائیان به لحن شان به صمیمیت شان افتخار می کنم و شکر می کنم خدا را به خاطر روح و جسم سالمم .

  نمی دانم  شاید وقتی آن کلمه را بر زبان می آوردی قصدی نداشتی شاید حرفی که گفتی مختصر می شد در چند کلمه ولی دیگر تحملی بر تکرار آن نیست.