امروز 21 شهریور است، و آخرین مطلب پست شده در وبلاگ از تاریخ 12ام شهریور به من دست تکان می دهد، وقتی از کنارش رد می شوم، نگاهی می کند، نمی دانم از سر تمسخر است یا از سر دیوانگی... ولی او نمی داند که دوازده ساعت فعالیت فیزیکی، حالا اسمش را بگذاریم کار، دمار از روزگار آدمی در می آورد، و دیگر فرصتی نیست برای نوشتن...خیلی جالب است، وقتی سر کار غرق در عالم خودم هستم، به ایده های داستانی که جان می دهند برای نوشتن فکر میکنم، حلاجی می کنم، دستانم بند است، نمی توانم کار را رها کنم، مسئولیت دارد، آخر سر به خودم می گوییم، آقا اسماعیل این ایده را ثبت کن در گوشه ای از ذهنت، تا موقع برگشتن به خانه یادداشت کنی، اما وقتی می رسم خانه، لباس ها گرد و خاک گرفته کار را در می آورم و گوشه ای از زیرزمین آویزانشان می کنم، دوش می گیرم، زیر دوش به اتفاق های امروز فکر می کنم، حدود 10 دقیقه، بعد از آن موهایم را سشوار می کشم، روغن حبه انگور بهشان می مالم، براق می شوند، چند دقیقه ای مقابل آینه کوچک اتاق به خودم خیره می شوم، ژست بازیگر های هالیوودی را به خودم می گیرم، یاد نقش رزمنده ای می افتم که بهم داده اند، با آن خنده های بی امان، انحنای از خنده بر روی لبانم ظاهر می کنم، اولین دیالوگ را می گویم و باقی از ذهنم سر می خورند و می ریزند زمین، به صورتم نگاه می کنم، به جوش های صورتم نه می گویم، دیگر قوتی ندارم، روی رخت خوابی که از صبح ولو روی زمین افتاده است، دراز می کشم، به سقف نگاه می کنم، پسری دم گوشم می گوید؛ آقا اسماعیل یادداشت برداشتی؟ برنداشته ام، دوباره فکر می کنم تا همان ایده ها دوباره به ذهنم برسند... صبح شده است، باید بیدار شوم و اجازه دهم تا لباس های کار دوباره از روی عادت هر روز مرا قورت دهند...