مثل خیلی از خاطرات، از خیر خیلی از خرت و پرت ها گذشتم و همه وسایلم را توی دو تا چمدان بزرگ جا کردم، تا الان که کنار اتاق نگهبان منتظر هستم، نگهبان هم پیش من ایستاده است، زنگ زده ام تاکسی بیاید دم در فروشگاه، نگهبان چیزی نمی گوید، فقط تنها سوالی که پرسید این بود که با این چمدان ها کجا میری؟ منم جوابش رو خیلی سریع گفتم... ایران، سرش را به علامت متوجه شدن تکان داد و یولون آچیک گفت و ساکت شد، و دیگر چیزی از او نشنیدم، هر بار که چشم تو چشم هم می شویم، اول من می خندیم، بعد او نیش خندی میزد، سیبیل اش خنده اش را جذاب تر می کند، وقتی می خندد، لکه زرد سیگار روی دندان هایش و حتی سیبیلش زود اشتیاق خنده را از من می گیرد.

 بالاخره تاکسی ترمینال از راه می رسد، چمدان ها را در صندوق می گذاریم و حرکت می کنیم، این آخرین تصویر من از در و دیوار این شهر و این محله هست، دلم می خواهد شیشه را پایین بدهم و سرم را بیرون بکشم و مارتی های کنار ساحل را برای آخرین بار ببینم، شبیه همان روز اولی که پا گذاشتم در این شهر، راننده تاکسی شیشه را داد پایین، با نوک انگشتانش مارتی ها را نشان داد، گفت؛ از قدیم وقتی حالش بهم می ریخته است، می نشسته تو یکی از نیمکت های کنار ساحل و به این پرنده های بی زبان خیره می شده، من هم چند باری این کار را انجام داده بودم، حتی وقتی با مینا روی نیمکت کنار ساحل می نشستیم، ساندویچ هم می خوردیم، گاهی هم تنها می نشستم، به مارتی ها نگاه می کردم، به اینکه چطور اینقدر زیبا می توانند پرواز کنند، که چطور اینقدر آزادند.

داخل سالن ترمینال، روی صندلی انتظار نشسته ام، قرار است وقتی اعلام کردند، سوار اتوبوس بشویم، مردم هی در مقابلم تکرار می شوند، چشمانم را می بندم، خوابم می آید... 

یادت هست مینا، سر اینکه مرا به خانه ات راه نمی دادی چه قانونی برای من پیچیده بودی، قانون حریم پنجاه متر، حتی گاهی که خیلی دلم برایت تنگ می شد، شب به طرف خانه تو می آمدم،ولی روی پنجاهمین قدم تا خانه تو می ایستادم، حتی چند باری که حال رابطه یمان خوش نبود، روی همان پنجاه متر ولو می شدم، چشمانم را می بستم، خوابم می آمد.


چشمانم را باز می کنم، فشارم افتاده، بدنم می لرزد، صدایی سکوی ماشین تبریز را اعلام می کند، می شنوم اما قوتی برای بلند شدن ندارم، می شنوم، چشمانم بسته می شوند، خوابم می آید.

دستانم را می گذارم روی دستان نرم و گرم تو... دست سمت چپت، همانی که به قلبت نزدیک است را می آورم بالا و به چشمانت خیره می شوم، می خواهم انگشتان مینایم را ببوسم، که کافه دار نکبت کافه سر می رسد، زود سفارش می دهم، می رود، زود انگشتانت را می بوسم.

از لای پلک های نیمه باز، تکرار بی پایان مردم را می بینم،...