از خونه زدم بیرون، نمی دونستم کجا میرم، تو خیابون های شلوغ تبریز پرسه می زدم، و تو پیاده رو ها قدم می زدم، مثل یه آدم معمولی، سرم رو انداخته بودم زمین، ساختمون پست رو رد کردم، رسیدم نزدیک خونه دوستم، نمی دونم چطوری سر از اونجا در آورده بودم، از میله ها توی محوطه صدا و سیما رو نگاه کردم، نمی خواستم منو کسی ببین، می خواستم اونا رو ببینم، ولی اونا منو نبینن، پیچیدم خیابون پشتی، یکمی خلوت بود، به سرم می زد یه گوشه بشینم، اما راه می رفتم، پاهام خودشون می رفتن، منو میکشیدن، تا رسیدم پای یه ساختمون بلند، بیمارستان بود، همون بیمارستانی که عمو رو آورده بودیم، داشتم چراغ های روشن اتاق ها رو می شمردم، زل زده بودم به پنجره ها، ساکت بود، انگار دیگه مریضی نبود، اما یه چیزی ته دلم میگفت، روی یکی از تخت های طبقه دو، بستریت کردن، اما وقتی به خودم می اومدم می دونستم که اصلا اسم بیمارستانی که تو توش عمل شدی، این نیست، اما اون لحظه خیره بودم به پنجره، دنبال یه دست آشنا می گشتم تا بهم بابای کنه، میخواستم بیام پیشت تا بهت بگم که چقدر.... اما موندم تو این فاصله، فاصله بین من و دیوارهای بتنی بیمارستان، فرقی نداشت کدوم بیمارستان باشه، هر کجا بود من دیگه حق نداشتم سراغ عشق مون رو بگیرم، من قرار نبود نگرانت بشم...