این روزها بیش از هر وقت دیگر به همه چیز و همه کس حسادت می کنم . حسادت را این روزها بیش تر درتارپود وجودم می چشم و می بینم که چگونه من خودم را با این افکار از پای می اندازم. البته گاهی اوقات به خود تلقین می کنم که شاید این یک حسِ همه گیر باشد و از خیلی وقت ها پیش، به ما به ارث رسیده است حتی از زمان انسان های اولیه بوده است این حس که دیگر عجین شده ایم هر از چند گاهی نهیبی می زند که تو چرا همیشه یک جور باقی می مانی ! چرا جلو نمی روی ، چرا؟!

شاید به خاطر عقب افتادگی و دوری از آزادی است که این چنین حسود بار آمده ام یا شاید آمده ایم ، این اوضاع کشور بهانه ی خوبی برای من فراهم کرده است ،دود مشکلاتم تماماً از سر اینها بلند می شود ، نمی خواهم خودم را نماد آدم هایی جا بزنم که حسادت می کنند یعنی این حس در آنها دُزَش بالاست ، نمی خواهم به هویت خودم ببالم چون چیزی از آن گیر من یکی نیامده و فکر می کنم دیگر هم نیاید. با این وضع قروقاطی کشور که هر کسی رای خود بر کرسی می نشاند، دیگر امیدی ندارم (در این قسمت چند سطری سانسور شده است) پس همان بهتر که به هویت خود نبالیم ، ببخشید که فعل را جمع بستم به نظر من که اینطور است کسی غروری به هویتش ندارد.

اگر هویت بود کسی سرنوشت خود را دست دیگری نمی داد کسی به خاطر مقام و قدرت پاچه خواری کسی را نمی کرد ، کسی چراغ قرمز را رد نمی کرد ، کسی بچه ای را وسط خیابان جا نمی گذاشت و... ببین همه ی اینها درد است که نمی توان درستش کرد اگردرست شود به دست خودم درست خواهد شد ، ایمان دارم می توانم همه کس و همه چیز را در جای خود بنشانم ، کمی تند رفتم ولی می دانم که ثابت خواهم کرد.

اگر تا اینجا خوانده ای دستت راخواهم بوسید اگر مردی یا اگر شیر زنی بزن قدش که مرا تمام عمر شرمنده ی خود کرده ای ...!

درست است چیزهایی که نوشتم کمی آرمانی اند ولی وقتی علاقه باشد ایمان به کاری که می کنی باشد حتماً به جایی خواهی رسید.خدا همه ما را عاقبت بخیر کند.

پ ن : منظور از هویت در این نوشته سرزمینی ست که زندگی می کنیم.

منبع : قسمتی از رمان قلم حسادت (فیلوزوف)