بسوزم
نگاهت خاموشم می کند
که نیست...
آوار شوم
آغوشت می تواند سر پا نگه م دارد
که نیست.
کجایی؟
که نابلدان آب می ریزند بر دلم،
بگو بس است،
می ترسم آب تو را از من پاک کند،
بگو کنار بروند،
بگذار بسوزم...آوار شوم،
تو که با من باشی،
خیالم راحت است،
آنوقت همه ی آتش ها، بهار ابراهیم است.