تا که عمر می نشیند بر لب بام
دورتر از قال و مقال
در گوشه ی دنج درون
می خورد حسرت یک عمر تمام
که چرا یاد ندارم من
زندگی کردن را
که چرا خود نشناختم خود را
که چرا همچو تویی از "خود" خود بیگانه ام