چند صباحی می شود که این فردساده لوح افسار از دست عقل بربودم و روح زخم خورده را رهانیده ام ، عجیب که تو نیز بس پسندیده ای ، شاید این سرخوشی را دوست داشته باشی و نه به خاطر من بلکه بخاطر روح سرخوشت ، در وجود من هرآن لحظه که احساس سوار و افسار به دست می تازد من می شوم آن که تو می خواهی ، ولی نه ! این کهنه بر من روا نیست چون روح من در آن نیست چون در آن حال می شوم پوچ، می شوم فلبداهه ... اما نه ، تو هر چه دوست داری برایم مهم است تو مرا دوست داری یا خنده هایم را ، تو مرا دوست داری یا مزاح های هر از چندگاه را ، تو برای من مهمی حتی پنج دقیقه دیر جواب دادن هایت مرا تحمل نیست ... من با تو می خندم و شاد خواهم بود ، نه غریبه ها برایم مهم اند و نه عقل ..... چند روزی را می خواهم بخندم ، خنده هایی از ته وجودم ، دیگر نمی خواهم کلیشه های همیشگی را بازی کنم ، دمی روی سکه دمی پشت سکه یعنی همان دم دمی ، این خصلت را پاک می کنم نه به خاطر خودم بلکه به خاطر تو و به خاطر دفتر خاطراتم... گوشه ی کاغذ این روزها را تا می کنم تا که پرسیدند زود برایشان باز کنم و بگویم که من نیز روزهای خوش داشته ام.