خوب اولین بارم بود، در حقیقت اولین بارمون بود که تو یه جای جدی و رسمی نقش می رفتیم، قرار شد قبل از اینکه تماشاگرها اومدن تو، ما سر جای خودمون روی سن بدون حرکت بایستیم تا زمانی که همه بیان و بشینن و نور پنجاه و نه خاموش بشه، من سعی می کردم تمرکزم سر جاش باشه، قبل از اینکه کارگردان صدامون کنه که بریم رو سن، من رفتم پشت یکی از پرده ها و تنها موندم، یادم افتاد استادم گفته بود برای تمرکز حواس روی یه چیزی، بهتره یه عمل فیزیکی مثل نرمشی چیزی انجام بدین، از همین حرکات نرمشی قبل فوتسال بازی کردنمون، اونجا پشت پرده انجام دادم، پشت صحنه، بقیه بازیگرها هر کدوم به نحوی خلوت کرده بودند، یکی با گوشی، یکی با درست کردن شال، یا مرتب کردن موها.

وقتی کارگردان گفت: بچه ها بیاین، واقعا باورم نمی شد، چطور ممکنه، این دقیقا همون لحظه ای بود که من بارها در خواب و رویا دیده بودم. بالاخره همه سرجای خودمون ایستادیم، از چهره ها معلوم بود که همه استرس داریم، من جایی که ایستاده بودم، به پس گردن نفر جلویی خیره مانده بودم، نفس نفس زدن های یکی از دخترها را پشت سرم حس می کردم، نفسش کاملا روی گردنم می نشست، من مواظب بودم حرکتی نکنم. وقتی نورهای سالن خاموش شد، من لحظه ای نگاهم را در سالن چرخاندم، تقریبا پر بود، بیشتر از آنی بود که انتظارش داشته باشم، چند ثانیه مونده بود تا نور موضعی روشن خواهد شود، صدای سنگین و زجرآلود سنتور و سل شروع شد، قلبم نزدیک بود از جا کنده شود، دهنم خشک خشک بود، نوبت ما رسیده بود، نفس عمیق کشیدیم و شروع کردیم به گفتن دیالوگ هایمان.

همین که شروع کردیم به گفتن دیالوگ ها، انگار از همه چیز خلاص شده بودم، خیلی راحت بودم، حواسم به همه بازیگرها و حرکاتشان بود..

همه چیز خوب بود، و بهترین صحنه ای که از اولین بازیگریم در ذهنم ثبت شد این بود که همه سر جاهایشان ایستاده بودند و ما را تشویق می کردند.