دلم لک زده بود برای قیمه و فسنجان مامان پز، دل و روده ام از دست کوکتل و هات داگ و همبرگر مک دونالد دانشگاه عاصی شده بودند، از در انصاف اگر می دیدم، واقعا حق با آنها بود، هر چند تصمیم گیرنده نهایی من بودم. جگرم می سوخت وقتی پشت تصویر آنلاین مامان، قابلمه های روی اجاق گاز را می دیدم، و صدای جلز و ولز خورشت ها که حواسم را پرت می کرد، هر شب ساعت یازده شب به وقت وطن، مامان آنلاین بود، با من تماس نمی گرفت، فقط منتظر می ماند تا من تماس بگیرم و تو بوق اول جواب بدهد. هر بار بعد اینکه خوبم خوبین خوبند را پشت گوشی با هم سر می کردیم، مامان از خورد و خوراک من ابراز نگرانی می کرد، از نظر مامان در هر تماس، من لاغر و لاغرتر می شدم، من چنین احساسی نداشتم، اما خوب حق داشت، یکسالی می شد یک دل سیر غذا نخورده بودم، همه اش سرپایی بود و بی طعم و نچسب. 
اینجا رستوران ایرانی فراوان به چشم می خورد، اما رستورانی با سر آشپزهای غیر ایرانی که فرق نعناع و پونه را نمی دانند. من هیچ وقت سعی نکردم یکی از این رستوران های ایرانی یا حتی آسیایی را تجربه کنم، همیشه از کنارشان می گذشتم و داخل را نگاهی می انداختم، فقط بخاطر اینکه چهره های ایرانى ببینم.
بالاخره بعد از یکسال دوری و سماق مکیدن، انقدری فرصت داشتم تا بجای دیدن خواب دخترهای مو طلایی، رویای مطبخ ایرانی مامان را بال و پر بدهم.
بعد از آخرین امتحانم، در فرصت یک ماه ی تعطیلات میان ترم، بلیط پرواز به سوی خانه و مامان و قیمه فسنجان را گرفتم، بعد از کلی این در و آن در کردن ها توی فرودگاه بالاخره من به سوی ایران خیز برداشتم، خوشحال بودم و از طرفی خسته، در این یک سال نه دوست و آشنایی پیدا کرده بودم و نه دختری طناز و مو طلای خارجی. به چیز خاصی فکر نمی کردم، فقط ذهنم درگیر کارهایی بود که در این فرصت باید انجام می دادم. 
مسافرت طاقت فرسای من آغاز شده بود، مقصدم ابتدا فرودگاه دبی و بعد تهران و بعد از آن شهرستان ما بود. در راه برگشت همسفر ایرانی الاصلی کنار من نشسته بود، آرام و قرار نداشت، از همان ثانیه های اول انگار می خواست دم در بیاورد. نگران و مضطرب بود، یکجا بند نمی شد، آخر سر با من شروع به حرف زدن کرد، در مورد مدت اقامتم پرسید، بیشتر مواقع باید مراقب اطلاعات شخصی خودمان باشیم، من به جای یکسال گفتم شش ماه، او در مورد ریاست جمهوری ترامپ و اخراج مهاجرین بیش تر از یک ساعت صحبت کرد، مثل بقال های غرغرو ناله می کرد، گویا همان روز سفر ما، درست بعد از یک ساعت پرواز، رئیس جمهور ترامپ قرار بود دستور لغو ویزای مهاجران شش کشور را امضا کند، واقعا باورم نمی شد، با این خبر، واقعا معلق در هوا بودم، یعنی اگر همه گفته های اخبار و روزنامه های درست از آب در می آمد، من دیگر نمی توانستم به امریکا به ادامه تحصیلم برگردم، نمی دانستم چرا بدون هیچ اطلاع رسانی قبلی، می خواستند این قانون را امضا کنند. 
توی هواپیما گزارش مستقیم جلسه امضای دستور لغو ویزای ورود به خاک امریکا را نگاه می کردم، تنم می لرزید، وقتی که دیگر برایم ثابت شد همه چیز قطعی ست، حالم بهم می خورد، آرام و قرار نداشتم، همه زحمت ها و دوندگی های یک ساله ام باد هوا بود. سردردم عود کرد.
دیگر چیزی به دبی نمانده بودیم. توی فرودگاه دبی، با یکی از ایرانی ها هم صحبت شده بودم، تازه فهمیدم، این دستور صادره از طرف ترامپ از فردا اجرا خواهد شد. این حرف فکرم را درگیر کرده بود. می توانستم بلیط برگشت را بگیرم و قبل از روشن شدن هوا در امریکا آنجا باشم، از طرفی دیگر فاصله چندانی با ایران نداشتم، گوشه ای از فرودگاه پشت کوله ام روی زمین نشسته بودم، درمانده و عاجز از اتفاقی بودم که در چند ساعت رنگ حقیقت گرفته بود، باور می کردم یا نمی کردم، این چیزی بود که ترامپ امضا کرده بود و من مطمئن بودم، آنها کسی را زیر سیبلی رد نمی کنند.
لحظه های سختی بود، توی فرودگاه پرواز دبی-تهران را پیج می کردند،  و من هنوز روی زمین نشسته بودم و دیگر توان بلند شدن را نداشتم، تا اینکه اسم مرا صدا زدند، با عجله بلند شدم، و بدون هیچ فکری کیف هایم را تحویل دادم و سوار هواپیما به مقصد تهران شدم.
چند ساعت بعد به سمت ترمینال آزادی حرکت کردم، و از آنجا با اولین اتوبوس به سمت شهرستان حرکت کردم، بالاخره رسیدم خانه، مادر عین پروانه بال در آورده بود و دور سرم می چرخید، در این استرس و هیاهو دلی از عزا در آوردم و ساعتی چرت زدم، بدون اینکه من چیزی بگویم مادرم از خبرهای مربوط به لغو ویزا خبر دار بود، چند ساعتی از اسکانم در خانه نگذشته بود که به فکرم زد برگردم، وقتی صفحه رزرو آنلاین بلیط را چک کردم، متوجه این شدم که اگر همان لحظه از خانه خارج شوم می توانم خودم را به آخرین پرواز به سوی کالیفورنیا، قبل از طلوع خورشید برسانم، مادرم از این تصمیم من شوکه شده بود، اما تسلیم بود، بخاطر آینده من چیزی نمی گفت اما نگرانی از برو رویش می بارید...
...چشمانم را باز کردم، مهمان دار با لهجه کالیفورنیایی ورود به خاک ایالت شان را اعلام کرد و خوش آمدگویی گرمی تحویل مسافرین داد، وقتی هواپیما روی زمین نشست، و بعد از اینکه کیف هایم را تحویل گرفتم، دیگر خیالم راحت شد، من برگشته بودم، و هنوز ویزای من سر جایش بود، همه کارهایی را که می توانستم در ایران انجام بدهم را فراموش کردم، بجز قیمه و فسنجان مامان پز که توانسته بودم بخورم...