همیشه زودتر از من و شاید زودتر از بقیه سر کلاس می رسید و همان ردیف دوم چمباتمه می زد ، مانتو خلالی وخیلی وقت ها لجنی اش را به تن داشت ، قدش کوتاه بود کمی رنگ صورتش تیره می زد همیشه پاهایش را تا می کرد و می گذاشت قسمت پایینی صندلی خودش ، گوشی همیشه دستش بود انگار گیم می زد حتی گاهی ساعت ها زل می زد به آن گوشی که چه عرض کنم محصول فناوری جدید....

اسمش را بعداً از روی لیست حضور غیاب استاد یواشکی دید زده بودم ولی متاسفانه هفته بعدش باز از یادم رفت فقط فامیلیش را می دانستم وقتی کارش به من می افتاد با فامیلش صدا می زدم.

وارد کلاس که می شدم چند قدم که از در فاصله می گرفتم متوجه نگاههای زیرچشمی او می شدم تا چشم تو چشم هم می شدیم لبخندی می زد و سر برمی گرداند و من راست راست می رفتم و ردیف سوم می نشستم یعنی دقیقاً پشت سرش ، بگذریم که استاد همیشه مشکل داشت و اصرار می کرد که ردیف جلو بنشینیم ، می گفت پسرها که ردیف عقب می نشینند احساس غربت می کنم .این موقعیت نشستن بنده خیلی مفید واقع شده بود تا وقتی که استاد بحث ازدواج را پیش کشید و از دانشجویانی که متاهل بودند خواست دستشان را بالا ببرند این موقع بود که این همکلاسی بی جنبه ی ما نیز دستش را بالا برد و من آب شدم .واقعاً چه حس عجیبی بین من و او به وجود آمده بود نمی دانم اسمش په بود نمی دانم که بود ولی حس غریبی به او پیدا کرده بودم . ترم پایان یافت و با خبر شدیم که به آرزوی همیشگی خود یعنی مهاجرت به کانادا دست یافته است. خدا یاورش باشد/.