تابلوهای رنگارنگ کنار هم چیده شده بودند یکی از آنها ، منظور تابلوها ، کمی می لنگید ، کمی کج بود کمی ناجور بود ولی اتفاقاً خیلی هم به چشم می زد رویش با دست خط رسمی نوشته بودند روان شناس فلان فلان تحصیلکرده فرانس ، این نوع تبلیغات همیشه برایم جالب بود ، با این اوضاع روحی داغان گوشه ی لب هایم کمی انعطاف از خود بروز داد و برای یک میلیون ثانیه هم که شده قلقلکم داد.

یعنی همان آدرسی بود که من به دنبالش بودم . در را باز کردم، منشی خانم جوانی با هیکل متوسط با آن مانتو واه واه که به نظر من خیلی بی سلیقه بود، خواهر من خدا را بگذار کنار با آن وجدان خودت به من بگو که سبز خیاری هم شد رنگ که بیایی و با قرمز ترکیب کنی !

در انتظار نوبتم نشسته بودم ،سالن انتظار نسبتاً شلوغ بود همه به هم به چشم یک عدد دیوانه ، روانی ، روان پریش ، و یا خیلی خطرناک تر به عنوان یک قاتل روانی نگاه می کردند ، پسر جوانی کنارم هی جمله ای را تکرار می کرد دقیقاً یادم نیست ولی چیزی شبیه این بود : نگفتی دوستت دارم نگفتی دوستت دارم

کنجکاوی من در مورد این پسر به نظر عاشق ، آمپرها شکست و من با یک سوال گلیشه ای خودم را در راه تلاش برای ایجاد هم صحبتی با او انداختم ، ساعت را پرسیدم و بعد اینکه جواب داد من گفتم که چقدر الاف شده ایم و چقدر کار سرمان ریخته است ، طوری که کسی نداد فکر می کند مدیر فلان تعاونی ساخت و ساز هستم ، خدایش کاری بجز اصلاح سروصورتم تو برنامه نداشتم ولی خب برای آغاز سوال خوبی بود اگر پسر عاشق روابط عمومیش خوب بود ، که نبود .بی خیالش شدم چند دقیقه گذشت که یک دفعه جمله ای تازه از دهان مبارکش تراوش کرد :به تو ربطی نداره پا تو از زندگی من بردار، یا خدا دیگر این نوع از بشر را ندیده بودم سرم را که چرخاندم به من نگاه می کرد ، یعنی منظورش منم ، من دخالت نکنم .... شیطونه میگه یک عدد پس گردنی نثارش کن تا که شاید به خود بیاید و روابط عمومیش راه بیفتد.

تا این حد دچار بحران روابط انسانی نشده بودم از زمانی که پایم را گذاشتم در این مطب که حدوداً 30 دقیقه بیشتر نیست جدی جدی خودم هم باورم شده که مشکلی بس اساسی یقه ام را گرفته است .

وارد اتاق دکتر شدم بر خلاف فضای شلوغ راهرو ، داخل سکوت مطلق بود دکتربا تکه کاغذی ور می رفت دقیقاً یعنی خط خطی می کرد شاید نسخه ی برایم می نوشت آخر شنیده بودم که دکتر ها کافی ست به چشمانت نگاهی بیندازند نسخه را پیچیده اند ولی نه در این حد .

بدون مقدمه کمی سوال پیچم کرد ، کمی مرا به آرامش دعوت کرد ،قبل  اینکه بیام پیش روانشناس تصمیم گرفته بودم همه چیز را بی رودربایستی بزارم کف دستش تا یک علاجی، یک راهی برایم نشان دهد . همه ی اتفاقات این چند سال همه حرف ها و بحث ها را از سیر تا پیاز برایش ریز به ریز رنده کردم ، می دانی آخر سر چه گفت همان حرف تو را  ، همان حرفی که من بعد از مدت ها به آن رسیدم دقیقا همین بود : هیچ کس رو نمی شه تغییر داد به خاطر کسی هم نباید خودتو تغییر بدی ، این راکه گفت من همینطوری که خیره نگاهش می کردم سوالی پرسیدم ، گفتم تا کی ؟ تا کی بغض کنم ؟ تا کی درد حسادت را با خودم این ور اون ور بکشم  ، گفت : تا وقتی که لیاقتت را نشان دهی ، خودت را به او اثبات کن ، بفهمان که دوستت دارم هایت بیهوده و از سرهوس های مردانه ات نبوده و نیست .

حرفهایش خیلی کتابی وار بود خیلی آرمانی ، کسی نبود به ایشان بگوید : قربانت بروم درد من بحث الانِ ، الانِ که دارم دیوونه می شم ، گفت : توجیح نمی شوی؟ همان سوالی بود که من زیر زبانم پنهان کردم ولی او به زیرکی از زیر زبانم کشید، دوباره گفت : چیست درد تحمل ؟گفتم : تحمل آن را ندارم که در کنار او ، در جای من کسی دیگر بنشیند کسی دیگر شود مخاطب همه روزه اش ، گفت : اگر دوستش داری با او بودن را کنار نگذار همیشه کنارش ، آفتابی باش حتی اگر بغض کردی حتی اگر خودخوری کردی یا فوق فوقش حسادت ، تحمل کن و گر نه نشستن در چهار دیواری اتاقت و زل زدن به ساعت دیواری دردی دوا نمی کند ، او باید تو را در کنارش حس کند .

دکتر بی چاره انقدری که با این مراجعه کنندگان خل و چل همانند من کلنجار رفته است که خود روان پریش شده ، مردک با آن روپوش سفید رنگ پرده اش باید جای من بود تا می چشید این درد بی درمان مرا ، آخر چقدر تحمل کنم از این دور دور ها که نمی شود  من می خواهم همیشه با تو باشم همیشه مخاطب تو باشم حتی اگر اخر داستان نویسنده من و تو را در صفحه ای جداگانه نوشته باشد.