ره توشه دوندگی های چند ساله ام برای مهندس شدن هنوز لقمه دندان گیری نشده است، چند ساله؟ شاید شش ...هنوز در نگاه پدر و مادرم جوانی بیکارم. لابد از خودشان می پرسند پس لیسانس و فوق لیسانس چه شد؟ خنده دار است من خودم بارها این سوال را از خودم می پرسم. حتی گاهی وقت ها به سرم می زند که شبانه به قصد دل دادن به هر کاری به تهران بروم...و در غیر تخصصی ترین رشته کار کنم و روزگارم را با چند تومان ناچیز بگذرانم...در همان حال سلامتی ریه هایم فکر تهران را از سرم می زداید... مگر کله شق باشم...در هر حالی که باشم به حرکت فکر می کنم. ایستادن در یک نقطه و تفکر من را از پای در می آورد...حتی وقتی دیگر نای بلند شدن هم نداشته باشم، باز فکر می کنم در حال خیانت کردن به آینده خودم هستم. لحظه ها را بیشتر مثل کتاب ها یا فیلم هایی که دیده ام برای خودم می سازم. یا شاید بهتر از آنهایی که دیده ایم و خوانده ایم...ولی یک آن به دلم می افتد که نکند این مسیری که می روم از دم اشتباه باشد... هر چند خوب می دانم این مسیر چیزی بجز قول وقرارهایمان نیست.

امروز مهرداد بعد از سال ها پیام داده بود! پرسیده بود از خوبی و حال و اوضاع و سلامتی...گفته بود بیکاری؟