دوستی از سر کنجکاوی مرا به خاطر نوشته هایم شماتتی چند ارزانی داشت که ای فلانی این دل نوشته های احساسی فرنگی مآب چیست که هی ما را مجبور به پسند می کنی ، چیست ! که هی شکوه داری از برای کیست که هی می گریی !

شرم دادن پاسخ مرا در بحران عجیبی رها کرده بود.... درست می گفت کارهای غلط اندازی کرده ام این چنین احساس و دلتنگی ها برای ما نیست ! آدم مخصوص خودش را دارد ... ما همان مسیرمان خانه- دانشگاه باشد بس است .

من که دیگر نگاههایی را که  به من منتهی می شوند را انکار می کنم چون همین نگاهها من را در گردابی گم کردند ، می ترسم کارمان به جایی برسد که دیگر گورمان  نیز گم شود ...

در جا می زنم من تحمل این روزها را ندارم چون همنشینی ندارم ، بغض هایم را روی کاغذ پاره هایی در جیبم تلمبار می کنم نگه می دارم این کاغذ های خشکیده پر از احساسم را که اگر برگشتی ، کاغذ ها را بسپارمشان به باد تا ببینی که من سال هاست عاشق تو بوده ام .

دوست کنجکاو من بعد از دیدن قطره اشکهایم ، دیالوگش را فراموش کرد ، من سه نقطه می گذارم منتظر پاسخش هستم ...