ذهنم خالی از کلمه س. ولی پر از تصویره. این روزا که اسفند دست و پاش رو جمع می کنه و سال نود و شش خودش رو می تکونه. من مثل بیست و چند سال گذشته صبح تا عصر سر کار، زیر نور آفتاب، توی گرد و غبار می گذره. باز من سمج تر از این حرفام. دوست دارم عصر که از کار برمیگردم. با اون حال بی حالم و انرژی ته کشیدم. برم لای مردمی که ذوق کردن از اومدن بهار. برم و بین این جمعیت راه برم. بشینم. عکس بگیرم. انگار وظیفه س. دوست دارم شبیه خیلی از این مردم برم ویترین مغازه ها رو نگاه کنم. انتخاب کنم. سر قیمت چونه بزنم و آخرشم نخرم بیام بیرون. دم دمای عید شهر بوی ماهی قرمز میده، بوی سبزه. بوی آجیل... امسال من بد نبود. یعنی می تونست بهترتر باشه. بعد تولدم، دوستی و مهربونی رو بیشتر از پیش تجربه کردم. فهمیدم تو این سال ها که هی زور زدم تا خوش باشه این پنج روز دنیا، تبدیل شدم به یه آدم شوخ و خنده رو. قبلنا خجالتی بودم. بیشتر عرق می کردم. بیشتر دوست داشتم گوشه نشینی کنم. تنها باشم. ولی لذتی توش نبود. هر چی بود تهش مزه زهرمار میداد، نمیشد ادامه داد. تو این بی مزه گی روزگار لاکردار خلق و خویم با یک نفر حسابی گل کرد که بعد از اون همیشه باهم خندیدیم. این اتفاق خوشحالم کرد. دروغ نیست که بگم امیدوار شدم به چرخیدن این چرخ و فلک بی صاحاب. تو این سالی که سفره ش داره جمع میشه، یه کوچولو خودمو دوست داشتم...