چنان بی قرار شده ام که دیگر حتی چهره مردمان خیابان ، ماشین های مدل بالا یا آن دکه روزنامه فروشی مورد علاقه ام یا آن نگهبان آتش نشانی هیچ تاثیری در نگاهم ندارند نگاهم خشکیده است نمی دانم به کجا ! چنان راست حرکت می کنم که اگر کسی نداند فکر می کند لابد از همان روانی های فراری ام ، دیگر چیزی زیبا نیست دیگر در آسمان شهرم رنگین کمانی نمی بینم گویی هزاران سال است که باران خاک این دیار را لمس نکرده است ، خاک چهره ها را پوشانده است و گل ها را با آن غنچه های بهاریشان دفن کرده است ، نفس نفس می زنم ، می شمارم این لحظات بی معنی را ، کاش نفسم یاری می کرد و غبار از روی گل رز بر می داشتم ، می دانم رز های رنگارنگم شما نیز نفس هایتان را جیره بندی کرده اید من که روزی دو قاشق می زنم ! حتماً شما با آن جثه ی نحیفتان نصف آن قاشق مرباخوری را نوش جان میکنید ، هر چه باشد زیبایی در شما هست و خاک را حریف هستید چون ذاتتان زیباست . ولی من ، در لبه این پرتگاهها ایستاده ام منتظر یک ضربه ی کم جونم ، پس ای رز مهربان بیا و مردانگی کن و مرا به دنیای خود هُل بده !