صبح وقتی زود از خواب بیدار شده بودم با آن چشمان ورقلمبیده مقابل آینه ایستادم همان پسرک همیشگی با آن موهای لخت که رو پیشونی ریخته ، چند لحظه ای زل می زنم به چشمانم مادرم می گفت خیلی وارد این آینه نشو من دلیلش را نمی دانستم ولی بی حساب حرفش را قبول کرده بودم چشمانم مرا به طرف خودش می برد نمی دانم از سوء تغذیه بود یا در هپروت بودم یا اینکه کلا دِی دریم .....دیگر خودم را نمی شناختم غریبه ای بود آشنا ... در فکر صدور مجازات بر این چشمان نابکار بودم که صدای جروجر در بلند شد و به دادم رسید و من را از این دِی دریم هپروتی رهانید. صدای باز شدن در کمی طول کشید رفته بود درست رو کله ام ، نمی دانم شاید خواهرزاده ام احسان با آن دمپایی های مامان بزرگش بود که دستش به دستگیره نمی رسید یا که شاید غریبه ای بود که در را نیمه باز کرده و منتظر هست تا کسی به پیشبازش برود ،کرخت و بی حس جلوی آینه خشکیده بودم و صدای پای غریبه رو دنبال می کردم نمی خواستم مرا ببیند ولی لااقل صدایم می کرد می خواستم جلوتر بیاد تا از سوراخ در حالت موهایش را ببینم ، که اونم موهایش را بر پیشانیش ریخته یا اجخ وجخ... خعلی به کنجکاویم فشار آوردم تا بی خیالش بشم، خعلی، نمی دانم چه بر سرش آمد دیگر هیچ تک و توکی از راهرو نمی آمد،

 غریبه ترسیدی یا ...  ؟!