از فرط خستگی گرمای بدنم در حد مرگ بالا رفته است یک حوض آب سرد می خواهم ، سرم را فرو می کنم در حوض حیاط ، همان اقیانوس ِکوچکِ خانه پدری ، بازدم هایم را رها می کنم روی کاشی های آبی ، حباب ها با آن قدوقواره های کوچک و بزرگشان در مقابل چشمانم ردیف بسته اند این حباب ها خاطرات نه چندان دور خودم هستند . حباب های روشن و براق که برای من همه تیره شده اند گویی زنجیر محکمی از خاطرات برایم دوخته اند گردنم احساس سنگینی می کند گویی خاطرات مرا با خود فرو برده اند و نفسم بریده اند ..

حباب ها بگذارید برگردم...... !