گفتی آخر هفته ها برای هم بنویسیم. گفتیم به چشم. همون چند روز پیش خیلی چیزا نوشتم ک قرار بود امروز استوری کنم. اما حال و هوای امروز فرق داشت. یه نیمه چالش باعث شد با دو تا مشاور صحبت کنم و خیلی چیزا مرور بشه. حرف حساب امروزم اینه ک مراقبت از رابطه حتی از خود رابطه عزیزتره واسم laugh به این فک میکنم اگه ما آدما خودمون ب داد خودمون نرسیم، کی قراره زندگیامونو مراقبت کنه؟.... والا که هیچکی. بنابراین ما پیمانی دوباره بستیم با خودمون ک حواسمون جمع باشه ب هدفایی ک گذاشتیم. چیزی نمونده تا پائیز.  heart

با نوشتن بود که تو را شناختم. موتیف سراسر زندگی ما نوشتن بود. همیشه برای هم می نویسیم، از دور یا نزدیک از تلخ یا شیرین. به اندازه دو سال تقریبی از نوشتن دور شده ام. اکنون که با پیشنهاد من قرار بر نوشتن شده است حال عجیبی دارم، زندگیم سرتاسر در حال تحول است، چیزی که همیشه داوطلب انجام دادنش بودم. از جنبه های مختلف حامل چالش هایی درونی و بیرونیم، که آن سویش ناپیداست، دروغ چرا! هر کس دیگری باشد، هر کسی که من روزانه با آنها مراوده دارم، همه این تغییر و تحول را پس می زنند، اما من دوست دارم، شاید به نظر سبکی رنج آور است و خیلی کسل کننده اما صادقانه ترین طنابی که می توانم دنباله اش را بگیرم این است که به راهی که با نوشتن همین وبلاگ شروع شده است ادامه دهم. خودم را بشناسم. با خود دیالوگ داشته باشم. و هیچ از خودم دور نشوم. این طرز نزدیک شدن به رنج هستی نمود واقعی اش را در رابطه مان یافته ام. قبل تر ها می نوشتم و زندگی ذهنی خودم را روی برگ برگ این وبلاگ پیش می بردم تا آن لحظه ای که زمستان بود و تو در چوبی کلاس داستان نویسی را باز کردی. تا همان جا بود، شاید بیش از حد معمول پیش رفته ام در روزهایی که سکوت می کردم و دل و دماغی برای چنگ انداختن به دیوارهای صلب واقعیت نداشتم. من فرزند دو ساله واقعیتم. شبیه همان فیلم تو را به دو سالگی ام، به دوچرخه آلبالویی رنگم، به چکمه های پلاستیکی ام، به هواپیماهای چوبیم گره می زنم برای همیشه، من تو را تا اوج تا ابد دوست خواهم داشت. پائیز رویایی ما.... heart