۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آغوش» ثبت شده است

ما بیشتر از دو نفریم

عین آدمی که می تونه زیر زِل آفتاب تا ساعت ها منگ و مجنون بشینه و چشماش رو با تکون تکون های ریز پرنده ها بجنبونه، خیالم خالی و آسوده س. هیچ شعری به ذهنم نمیاد. هیچ تصویری ندارم جز یکی. همون لحظه ای که با سه چهارم رخ میگی: این سوال از اونایی هستش که نمیشه بهش گفت نه. بعدش شروع میکنی به پلک زدن، منم میگم آره نبایدم بگی نه و بغلت می کنم. من هر بار که میخوام بغلت کنم، ببوسمت، ازت اجازه ش رو می گیرم. حتی اگر جوابش رو از چشات بدونم باز می پرسم.  لحظه رو که ول کنیم به حال خودش حض می کنیم دو تایی ولی به دور دورها به بعدها فکر کنیم، می پیچیم تو خودمون و می ترسیم. 
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ فروردين ۹۷

فاحشه مرد

در آغوش دختران دیگر

فاحشه مردی شده ام

در غیاب تو یکی

آه و فغان

همدم و هم سر شده ام

نیستی که ببینی

بت من با دگران یک رنگ نیست

قبله روز و شبم 

جز تو مگر جایی هست!

پیش آنانم و با تو هوس عشق بازی ست!

هوش و دل می بری یکجا

قدم آهسته کن و گو کجا

آخر این فاصله 

دیدن و لمس 

بال های خیالم کوتاه 

تو مرا یاری کن

تو به جای دگران 

در خلوتکده خود باز کن

عطایی بده من را 

تا که بخشم به لقایش 

کل دنیا را

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ آذر ۹۶

زیبای پنهان

رقص کلمات در غبار تیره گورستان 

و ظهور نسیم 

در گیسوان دختران زیباروی 

با دامن های چین دار و گلدار

هزاران زیبای پنهان

در بعد از ظهری از تاریخ جنگ

پشت به پشت کوهی از سقوط آشیانه ها

و انقضای بوسیدن ها

عشق بازی ها

و شروع جنگ من

برای تصاحب آغوش گلدار و خوش بوی تو،

برای دوست داشتن تو 

در کدام جبهه باید بجنگم؟

به کدام مرد عاشق پیشه شلیک کنم؟

در کدام سوی گورستان جمعی خود را زیر سینه خاک چال کنم؟

به یاد بعدازظهر های فرار از جنگ

با تو در کنار رودخانه ای که روحمان را صیقل می داد

حتی در روزهای پرتلاطم نبرد 

به یاد آخرین عکس تو

با لباس های گله گشاد پر از کثافت جنگ

پر از لکه های خون

شوق تو برای لباس لجنی 

برای ریش نتراشیده 

برای درخشش ستاره ها و سردوشی ها.

آن سوی خاکریز

جوشش خون سرباز ها

و از این سوی 

محاصره حجم آغوش گرم تو

که گرم تر از گلوله های سربی ست

برای آخرین بار 

عکست را می بوسم

دیگر زمان حمله است...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶

صدای جرقه، صدای جیغ

من پشتم به تو بود، تو توی آشپزخانه به گلهای ریز سرخ و سفید فنجان و نعلبکی های جهیزیه ات خیره بودی، نعلبکی را وارونه گذاشته بودی روی فنجان و باز یک فنجان یک نعلبکی، سرگرمی خوبی بود، از صبح همه ظرف ها را ریخته بودی کف آشپزخانه، داشتی می چیدی! آخر چه کاری بود، ولی تو گوش ات بدهکار این حرفا نبود،  ظرف ها را می چیدی! در طول این ماه چندمین بار بود؟ دیروز هر چقدر شمردم به جایی نرسید، من خسته میشدم از بس لشکر ظروف چیده شده دور تو حلقه زده بودند،... فیلم می دیدم، اما چشمانم پیش تو بود، نمی خواستم کسی جز من دور تو حلقه بزند، ترس برم می داشت، فکر می تراشیدم، فکرهای آشفته و بد، می ترسیدم ظرف های چینی از دستت سر بخورند و خورد بشوند و دستانت ... من فیلم مورد علاقه هر دومان را نگاه می کردم، صدای جرقه آمد، برق رفت، صدای جیغ، دیگر تو را ندیدم، بوی سوختگی خانه را پر کرد، بلند شدم تا در تاریکی شنا کنم، من دست هایم را روی مبل ها و دیوارها می کشیدم تا به ته مانده صدا ی تو برسم، همانجا بود که چشمانت را پیدا کردم، برق نیامده بود و برق های نگاه ما هنوز کم سو نبودند، وقتی من را نگاه میکردی می فهمیدم هنوز جرقه روزهای اول را با خود داریم...برق هنوز نیامده است، تو همانجا بمان، به سراغت می آیم، آخ آخ، پا می گذارم روی ظرف های مورد علاقه تو، چند تای شان می شکنند، اما باز به تو می رسم، با پایی خونی، قبل از هر کاری، ظرف ها را به کناری می‌کشم و تو را در آغوش...هنوز چشمانت می درخشند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵

عقربه ها را باید کشت

آخرین قرصی که معده را می سوزاند هنوز اصرار می کند هنوز همان جا می لولد ،التماس می کند که باشد، که باشم.امّا من ،ذهن درگیرم را حوالی عقربه های ساعت می چرخانم. فکر پلیدی درونم عصیان می کند .عقربه ها را باید به هم بدوزم. باید وقتی می بوسمت ساعت و آن عقربه های لاغر و بی ریختش تمام قد بایستند.باید زمان تسلیم ما باشد. با یک دست تو را در آغوش می کشم با دست دیگر ثانیه شمار را گیرمی اندازم تا گذر زمان همان جا در نطفه خفه شده باشد. می خواهم خلاف جهت عقربه های ساعت دور بگیریم .می خواهم تمام گذشته را بار دیگر خوب از اول دوره کنیم ،یا همه ی خیال بافی هایمان را روی نیمکت پارکی پیاده کنیم ،می خواهی؟!

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۳

من و تو مال هم بودیم

تعطیلات هر چقدر هم ســرد بگذرد بــاز دستهایی در هم جــان می گیرند بــاز بــوسه هایی سرما از بــدن می زدایند . دوچــرخه راه راست را کج می رود گاه که به چشمانت خیره می شوم از این هم کج تر می رویم ترک دوچرخه نشسته ای مرا در آغوش گرفته ایی دستهایت مال من می شود ، تحمل دیدن انتهای راه را ندارم ، دست می گذاری روی چشمانم ،پـا از رکـاب برمی دارم ،زمــان توقف می کند ،یـک آن تـو و مـن روی یک پا قدم می گذاریم ،تـو و بــوی لامصب پیراهنت هـوش از سـرم می برد .تـو کیستی که این مــن برای دیدنت امانم بریده می شود کیستی تو که هر چه از عشق و دوست داشتن و زندگیست نام تو با چهره بی آرایـشت با شـالگردن سفیدت تمام ذهـنم را پر می کند کیست که می گوید به یکسال نکشیده فـراموش می شود ایـن عشق چیست ؟.

نویسنده رمـانها همه منظورشان تـو بودی مـن مخاطب خاصشان بـودم، همه برای من وصف تـو را دارند حتی دختر سروان حتی نوشته های آنا گاوالدا.

لای در را باز کن گوشه چشمی به من بینداز ،ببین ، دوچـرخه را برای چـند ساعتی با تـو بودن ،برای یک آغوش ناتمام کوک کرده ام .



+موزیک متن وبلاگ پرسه های گاه و بی گاه تو در خلسه های من به دلم می نشیند سوز دارد انگار.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۳ فروردين ۹۳