۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امروز» ثبت شده است

بعد تو بدون تو

امروز همه چی بد بود. این بد بودن درست از ساعت ده شب دیروز شروع شده بود، وقتی که توی ذهنم برنامه ریخته بودم تا بتونم تا صبح همه کارها رو انجام بدم و نمی تونستم، باید سناریو های سفارشی رو تموم می کردم و میفرستادم تا بلکه مدیر بخونه و ساعت سه نصف شب برام تحلیلش رو بفرسته، ساعت می گذشت و من هنوز در اجابت امر و فرمایش های پدر و مادر بودم. نمی دانم چقدر می توانید این حس را که من این روزها دارم را درک کنید. اینکه دیگر وقتش رسیده است و باید کاری کرد، اینکه احساس می کنید اطرافیانتان چشمانشان به سوی شماست تا خبری بشنوند. این که با اطمینان تمام برخیزی و بگویی، من دیگر مسیر زندگیم را انتخاب کرده ام، بگذارید همین راه را ادامه بدهم. ولی اینجا درست جایی ست که خودتان هم در تردید هستید. آیا تا اینجا توانسته ام کاری برای زندگیم بکنم؟... 

در این بین فقط از یک چیز بسیار خوشحالم، اینکه توانسته ام از پیش فرضی که برای زندگی ام چیده شده بود خارج بشوم... این حس وقتی کاملا ملموس شد که، یکی از دوستان دوران مدرسه که اکنون نیز باهم در یک گروه تئاتر کار می کنیم، بهم گفت: اصلا اون زمونا فکر نمی کردم آینده ت اینی بشه که الان توشی... من خودمم فکر نمی کردم روزی بشینم وبلاگ بنویسم، یا برم تئاتر کار کنم یا حتی چه می دونم خوره کتاب باشم...ولی شدم...همه این سال ها به این فکر می کنم که چی باعث شد من کتاب بخونم؟! به تئاتر و سینما علاقه پیدا بکنم و کل زندگیم رو اینجا بنویسم... توی پاسخ همه این سوال ها چیزی رو پیدا می کردم که برای من معنی واقعی عشق رو داشت. تو.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳ مرداد ۹۶

سطرهایى که من کم دارم

روزهایی که گذشته اند

امروز و دیروز، تمام حواس مرا

لبریز از کنجکاوی می کنند

به خودم شک دارم

شاید گذشته ها، من نبوده ام

و دیگری که اکنون نیست 

گذشته ها را بجای من زندگی کرده است

قصه هایی خوانده می شود 

که من هیچ تمایلی به شنیدن ندارم

به اینکه آخر داستان چه می شود

کجای داستان، کلمات، سیلی سرخی به ذهن مشوش خواننده خواهد خواباند 

اما حس شنوایم تیز می شود برای سطرهایى که من کم دارم

مثلا آن روز قبل اینکه من برسم چه اتفاقی افتاده بود مثلا سال ها قبل چه شده است 

و یا همین گذشته ای که من در آن نبوده ام

لام تا کام حرف ها را می چینم کنار هم 

بعضی از حرف ها را من نباید بشنوم 

بعضی از آنهایی که اسمشان فریب است

و فریب ها، سالیان سال روی هم انباشته می شوند و من نباید ببینم یا بشنوم.

حسم این است که فریب خورده ام

و من نباید ببینم و یا بشنوم

تا شبیه کرم ابریشم 

پیله ای دور خودم بدوزم

تا بوقت دیوانگى

آنجایی که خاطره های تلخ، استفراغ می شوند

لایه های تو در توی پیله را بشکنم

و شبیه پروانه ای تازه نفس

بال های نازکم را برای پرواز از این دوران تاریکی تیز کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۵ خرداد ۹۴