روزی که ماتم گرفته بودم، به خودم میگفتم میرم و همه چیز رو تموم می کنم. میرم و روش وایمیستم میگم ببین منو، من نمی تونم پا به پای تو بیام. بی خیال من. تو راه خود رو من راه خود. رفتم ولی جرات نکردم بهش بگم. انقدری که عاشقشم. عاشق تئاتر. یادمه برای فرار از اون بحران لعنتی، تو همراهم بودی، تا نزدیک خونه تون قدم زدیم، تو پیاده روهای همون خیابان لعنتی اردبیل، تو آواز خوندی برام" می دونی با تو دلم آرومه..." فردا باز با انگیزه نو شروع کردیم. حوصله می خواد خدایی، تو داشتی اخلاق دم دمی منو تحمل می کردی. ناراحت میشدیم، می خندیدم، گریه می کردیم. از اون قضیه چهار ماه گذشته. یادمه اولین بار بهت گفتم، من برات زمان تعیین نمی کنم، هر وقت خواستی می تونی بیایی و کمک حالم باشی، از فردای همون روز اومدی و چسبیدی به کار، بیشتر از من تو رنج کشیدی تو این راه. قسم می خورم تو نبودی من می رفتم روش وامیستادم میگفتم ببین منو، من نمی تونم پا به پای تو بیام، بی خیال من. ولی تو نذاشتی بهم گفتی پیش میاد، دیشب یکی بهم گفت چرا برا اختتامیه لباس مناسب نپوشیدی، چیزی نگفتم، ولی به خودم گفتم هنوز که چیزی معلوم نیست. وقتی اسمم رو صدا زدن برای جایزه گرفتن، می خواستم تو رو بغل کنم ولی..، دومین بار هم که صدام زدن باز می خواستم تو رو بغل کنم ولی... خیلی هل شده بودم، ریتم اون چند دقیقه واقعا بالا بود. انتظار نداشتم کار ما برگزیده بشه من به سربازی فکر می کردم به این که بعدش برم دنبال چه کاری؟ که این اتفاق خوب افتاد، من و تو با هم موفق شدیم. باهم برنامه ریزی کردیم و حالا موفق شدیم اولین گام رو محکم برداریم. دیشب از ته دل خوشحال بودیم. یه خوشحالی موندگار و بی حد و حصر.

شب رسیدم خونه، لوح تقدیرها رو نشون پدر و مادرم دادم. چیز زیادی دستگیرشون نشد، فقط گفتن مبارکه. اومدم تو اتاقم، لوح ها رو انداختم یه گوشه ای ، تو تاریکی اتاق دراز کشیدم، به این چهار ماه لعنتی فکر کردم به تو مهربون. تو پیام زدی که داری ذوق میکنی از این همه اتفاق خوب، گفتی چه خوب شد که امشب تونستیم چند لحظه ای خلوت کنیم. من بغلت کردم، بوسیدمت، عاشقانه تر از روزهای قبل.