۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بغض» ثبت شده است

تکرار

رویاهایم را به عقربه ی ثانیه شمار ساعتم می بندم

برای تکرار 

             تکرار 

                   تکرار

تو شبیه مسیح مصلوب

هر روز رویای آمدنت 

هزار بار بر سرم می ریزد

تلنبار رویایت

بغضم را سنگین 

                حرکتم را کند

تو بچرخ

         بارها و بارها به دور من بچرخ

اما به من که رسیدی 

                            بمان 

بگذار دنیا برای لحظه ای به احترام رویای من 

متوقف شود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ خرداد ۹۶

دلم بند یک بغض ترکیده است

اعتقادی به برگشت دوباره ندارم، هیچ اتفاقی نمی تواند شبیه بار اول دوباره جان بگیرد، فکر کن فیلم را دیده ای، تمام پلان ها را عقب جلو کرده ای تمام راش ها را هزار هزار بار دیده ای، دیگر هزار هزار هم ببینی فیلم همان است، سکانس همان است، تغییری چشمت را اسیر نمیکند، چون تو همان تدوینگر هستی، همان آدم، همان ماگ قهوه، همان سلیقه و همان ذهن منگ و مشوش.

هیچ چیزی دوباره مثل اولش نمی شود، حتما یه خرده ریزه ای فرق دارد، اگر دل باشد، اگر شکسته باشد شبیه گاری چرخ شکسته ای ست که نه راه پیش دارد و نه راه پس، می ماند منتظر رهگذری، دلش را می دهد دست او، صدایش را با صدای او همراه میکند، هم نشینش می شود شاید قسمتی از سنگینی دنیا را با او سهیم شود، اما یادت است که دلش را بند زده اند، و هر آن می تواند شانه ای برای گریستن طلب کند، خوب، گریستن که حق است، دلش هم بند یک بغض ترکیده است، او خود را نمی داند تو او را نمی دانی، و فقط تیشه به قلبش می زنی، ریش ریش میکنی دل بند خورده اش را، و بار دیگر چرخش دوران او را بر زمین می کوبد، دلش وا می رود، حق است! او دیگر شبیه هیچ آغازی نمی شود، او دیگر منتظر هیچ رهگذری نمی‌ماند، چرخش چرخهای پا در هوا را می بیند، خنده اش می گیرد، دلش! دیگر دلی نمانده است، بگذار بخندد، دلش را گرفتند تا همیشه بخندد تا همیشه، روزگار به کامش باشد، آخر او روزها و شب های بسیاری را گریه کرده است، بگذار بخندد این آخرین فرصتی ست که چرخش می چرخد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴

رفتی و با اینکه می دونستی دوست دارم !

خـــواب می دیدم برای گـــریه کردن اشک کـــم آورده ام عاجـــزم از چند قــــطره بـــرای این ــشب هایم و بــغض بـــاز در گلویم لانــه می کند مثل تـــومور است شـــاید روزی تـــوانست و  مرا بکشد حتماً هم ایــن طور می شود روز بـه خــاطر دلیلی غیر موجه تـمام خواهم شد کسی پیش من نمانده است چون همه می دانند این روز ها هم تمام خواهد شد من هم می دانم ، امّا مــن حیفم برای ایــن روز ها نیست بــرای جوانی خودم برای فرصت هایی ست کــه می شد خوب بــود شاد بود .
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۹ بهمن ۹۲