۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهار» ثبت شده است

کارت پستال

قبل عید، دوستان هنرهای تجسمی یکجا جمع شده بودند و من هم میهمان آنها بودم، در این کارگاه که با عنوان اولین سالانه تبادل کارت پستال نوروزی بود، هر یک از شرکت کنندگان کارت پستالی با مضمون نوروز طراحی کردند، و در پایان کارگاه به صورت قرعه کشی کارها بین دوستان تبادل شد، که من در بخش گرافیک شرکت کردم، و این کارت رو طراحی کردم که تقدیم می کنم به دوستان وبلاگی عزیز.

-البته همون روز یکی دیگه طراحی کردم ولی خودم خیلی خوشم نیومد:

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ فروردين ۹۶

ما

دستفروش ها،
تمثال های پیشواز را،
برای آمدن تو،
روی هم می چینند،
و ما چانه می زنیم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۹۵

سازت را با بهار کوک کن- موتسی

ترکه ای بود، بی سواد بود و زخم معده داشت، انقدری درد بی درمان داشت که فقط می توانست سیگار بکشد. خیلی باهاش صمیمی نبودیم، فقط هر ماه یکی از ما می رفت دم درشان و اجاره خانه را  می داد. خودش سیمانکار بود و پسرش گچ کار. زنش همیشه خانه بود، چاق و مهربان بود، هر وقت آش درست می کرد، کاسه ای پر و پیمان برای ما می فرستاد، من انقدری دست پختش را دوست داشتم که سهم آن یکی را هم من می خوردم. چند بار ماهواره موتور دارشان را تنظیم کرده بودم، بیشتر طرفدار پی ام سی بودند، زمستان ها که دیگر ملات به دیوار نمی چسبید، می نشستند و فیلم می دیدند، مثل هر خانواده ای، گاهی سر و صدایشان بالا می گرفت، تقصیر ما نبود، سقف خانه اشان آنقدر نازک بود که ما را ناخواسته به داوری می طلبید. یکبار که از دیوار بالا رفتم تا در را از پشت برایشان باز کنم، من را به گوشه ای کشید و به جایی در مرکز شهر دعوتم کرد. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۹۵

آغاز راهم چو به عشق تو رقم خورد...

چشم هایت گریه داشتند، 

بهار بهانه بود، گرد افشانی بهانه بود،

اما درمانش را خوب بلد بودی

بوسه های من...

بار اولت که نبود

قرار بود هر سال بهار این ماجرا تکرار شود

نشد؛ دیگر بهار نیامد،

 همان زمستانی که تو رهایم کردی، ادامه دارد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۸ مرداد ۹۵

تو بهار منی ...

بیست و پنج روز که از سرمای اسفندماه بگذرد تو بیدار می شویی، 

خبر ندارم،  

شاید روز تولدت شبیه عادی ترین روزهای سال،

پا به پای همه مشکلاتش می گذشت،

اما؛

روزی که تو پای گذاشتی بر سینه خاکی دنیای ازلی و ابدی، 

بهار پیش تر از نوروز، اقلیم دل ما را سبز کرد

تا ما با استنشاق بوی حیات 

بیش تر از پیش عاشق تو باشیم، 

آن آقا پسری که قاپ دلت را زده است، و من آقای هیچ.

 ............

هر چند تو عاشق زمستان بودی،

اما من می گویم تو بهاری،

تو خود، فصل شکوفه ها و گل های رنگارنگی،

تو بهار منی ... ،

............


شاید برای روز تولدت توانستم، پیامک تبریکی برایت بنویسم،

اما چند ساعت طول میکشد، تا به کوتاه ترین جمله بسنده کنم؟!

"تولدت مبارک..." 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

صفحه 51

واقعیتی که دنی برام تعریف کرد همین بود ،قتل نامعلوم سرکارگر برونوی عزیز بی شباهت به پرونده وکیل معروف شهر نبود مقتول با ضربات چاقو تمام کرده بود و نئشه ی وکیل گندیده 48 ساعت قبل از اینکه برونوی عزیز به قتل برسه توی یکی از مرغ دونی های مزرعه پیدا شد.کـسی فکر نمی کرد شهر کوچک سیته که سال پیش عنوان شهر امن و امان را به یدک کشیده بود این چنین اسیرشیشه های سی صد سی سی الکل و مشروبات توهم زا شده باشد.

دیشب صدای تق تق پنجره ی پشتی وادارم کرد تا قبل از اینکه پرونده اتهام دزدی طلافروشی آقای دونالد و برادران را از قفسه آرشیو توی زیرزمین بیارم ،سری به حیاط پشتی ساختمان کلانتری منطقه شرق بیندازم ،قبل اینکه نورچراغ حیاط را روشن کند من فکر می کردم بچه راسوها باز کدوهای باغ افسـرجوان کلانتری را از بیخ کنده اند، امّا نه ،شـخصی که قبل روشن شدن چراغ ها به من زل زده بود دنی بود همان پـسر کلاس سومی که جسد به خون کشیده شده برونوی عزیز را به کلانتری اخبار کرده بود...

برگ صفحات 50 و51 دوباره برگشت ،نسیم ریزی بر پوست صورت بهار تنفس شد. او گفت :" ادامه بده" هنوز تا انتهای این رمان هوشیار بود. سطرها را که می خواندم جایی روی سینه ام انگار داستانی نوشته می شد.بی هیچ جرم وجنایتی با درون مایه دوست داشتن.کاش سطری بودم از الکلی ها شهر سیته ،کاش کلانتر پرونده مرا برای بهار می خواند گوینده ای بود تا احساسم را بگوید امّا جرأت این که جای سطرها را عمداً تغییر دهم و واژگانی از سرریز ذهنم را برملا کنم باعث شد تند تند چند سطر آخر را بخوانم و بگویم "تمام" .


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۸ خرداد ۹۳