۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تئاتر» ثبت شده است

نه ساعت خواب

 جایی که ساخته‌ام، صد سال هوا دارد. صد سال دم و بازدم. بدون سوخت دادن. آرام شده‌ام. هیاهوی اطرافم خاموش است. گز گز عشق ندارم، حداقل برای چند شبِ متوالی. داخل یکی از تعاونی‌های ترمینال، لقمه برنج و قیمه را گاز می‌زنم، منتظر اتوبوسم. صندوق‌‌های آن مرد ریشو را جلوتر از ماها زیر شکم اتوبوس جا می‌دهند. هوا سرد است. همین که چراغ‌های کابین خاموش می‌شوند، به نه ساعت خواب فکر می‌کنم. نمی‌دانم فردا چه می‌شود. هیچ وقت ندانسته‌ام. خنده‌‌ی سینا و حامد روی پیشانیم گل می‌کند. به حرکت کله‌ام می‌خندم. به توضیحی که وسط پلاتو به رامین می‌دادم. دوست داشتم از اردبیل تا تهران روی آسفالت را پنبه می‌کشیدند. لابد حامد چیزی می‌داند. هر هفته بعد از خداحافظی می‌خندد و عین همین حرف امروزش، یولون پامبوق می‌گوید. دور می‌شود، از آینه‌ی آرایشگر به راه رفتنش نگاه می‌کنم. رامین جای دیگری است. وقعی به حرف‌هایم نمی‌گذارد. من اتوبوس را شبیه گهواره می‌دانم. هر دو آنقدر تکان می‌خورند تا ما مسافرهای بی تخمه را خواب کنند. بعد همینطور آن را به مایع گوش ربط می‌دهم، تصویر خانه‌ی پایین و گهواره آبی‌رنگم با شماره تعاونی ده به چشمم آشنا می‌آید، روزا عمی‌قیزی دستش را روی گهواره‌ام می‌گذارد و به دوربین نگاه می‌کند، اینها را به رامین نمی‌گویم، سعی می‌کنم کمی منطقی‌تر حرف بزنم. لای پنجره را باز می‌کنم، هودی‌ مشکی‌ام را بقچه می‌کنم زیر سرم می‌گذارم. لیلا سرش را از پنجره تو می‌کند، هوا سرد است. لیلا کاپشن جین‌اش را می‌خواهد. آن را می‌دهم. همان جا دیگر مطمئنم رامین جای دیگری پرسه می‌زند، خستگی از کت و کولش می‌بارد. ولش می‌کنم به حال خودش، ماجرای گهواره و مایع گوش را یکبار دیگر به خودم می‌گویم. فکر می‌کنم فرضیه‌ی خوبی برای قانع کردن خودم پیدا کرده‌ام. رامین می‌خندد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۷ آذر ۰۲

بی‌حضور باد بنیاد آنکه به میل باد خوش رقص است

یادداشتی طولانی برای نمایش "در حضور باد" اگر حوصله ندارید، اگر مشتاق نیستید، نخوانید.

ما را بسیار از خانه‌مان راندند، ما پا پس نکشیدیم. ما صاحبان حقیقی خانه‌ایم‌ و آنها که همه جا را قفل کرده‌اند و به زور خشم و تهدید قصد قلم پای ما را دارند خود روزی خرکش رانده خواهند شد. هر چند همسایه‌ها که گاهی به اشتباه تیشه به ریشه ما می‌زدند روزی به کرده خود پشیمان خواهند بود ما مصمم ایستادیم و دستاوردمان خوش بود. اضطراب‌ها و خستگی‌ها به پله‌ای برای آسودگی موقت رسید. و این بود آنچه من از یک تئاتر با تمام داشته‌ها و نداشته‌هایمان توقع داشتم.

نمی‌دانم در پست‌ترین نقطه‌ام یا دست کم در نقطه‌ای ایستاده‌ام که مثقالی حسرت و پشیمانی برای فردا روز زندگی‌ام باقی نمانده است. ما در هشت روز اجرا، میزبان بیش از ششصد تماشاگر عزیز بودیم. خوشحالم از دیدن چهره‌هایی که غالباً برایم ناآشنا بودند و شاید اولین بارشان بود که تئاتر می‌دیدند. بگذریم که نقاب از چهره‌های بسیاری افتاد، هر چند حضور اندک چهره‌های آشنا، مرهم خستگی‌مان بود. من همیشه با دعوت و پاکت فرستادن برای تماشای نمایش مخالف بوده‌ام و هنوز هم هستم.

در هشت روز، در اردبیل، پارسآباد، مشگین‌شهر، بیله‌سوار و خلخال ما بدن‌هایی را دیدیم که محتملا با خود صادق بودند و دورو نبودند. بدن‌هایی که به اراده خود و نه به سفارش نهاد و ارگانی دست به عمل زده بودند. حضور بدن‌ها فضا را به نفع ما تسخیر می‌کرد و چه دستاوردی بهتر از این. چه چیزی بهتر از این می‌توانست تلخی و گزندگی چندین ماه تمرین را خنثی کند و دماغ بدخواهان و آنهایی که حرف به پشت سرمان می‌بستند را له کند.

این مهم جز با تعهد و پای کار بودن عزیزانم میسر نمی‌شد. عزیزانی که هر کدام با مرارت‌ها و مشغولیت‌های کم و بیش زندگی فردی‌شان شش ماه تمام به معنای واقعی کلمه حضور داشتند. به جرأت می‌توانم بگویم؛ هلیا، حامد، سینا، آیدا، حنانه، اسما، شیدا، ندا، موسی، مبینا، عرشیا، سیاوش و رضا برای این کار سنگ تمام گذاشتند. من هر روز تمرین به یمن حضور این عزیزان برای اجرای این نمایش مصمم می‌شدم. هر چند خبرهای خوبی از خیابان نمی‌رسید...
در لابه‌لای کار مشترک با گروه جوان و پرانرژی و تجربه‌ای که منحصر به خود من است، دریافتم هم‌کلام شدن و تکاپو برای ساختن با آدم‌های پرانرژی و بی‌حاشیه همان فضایی‌ست که من همیشه دنبالش بوده‌ام. ناگفته پیداست که حضور بزرگان و پیشکسوت‌هایی همچون آقای عظیمی و خانم اوجاقی که درس و محبت‌شان انکارنشدنی است.

این نوشته برای یک شروع یا شاید یک پایان می‌تواند جمع‌بندی مناسبی باشد. یکی که خیلی دوستش دارم تعهدی از من گرفت که آخر سر وقتی همه چیز به خیر پایان یافت، حرف‌های گفته و نگفته‌ام را در چند پاراگراف بنویسم. یعنی از نظر تعداد کلمات و عمق قابل درک، بلندتر از هر تعهدی که تاکنون داده‌ام. واقعی‌تر از آنها. صادق‌تر از آنها. هر چند هنوز به طور قطع نمی‌توان پایانی برای این نمایش تعیین کرد. این بارِ سنگین نوشتن را هر بار به زمان نامعلومی هل می‌دادم. البت که یادداشت‌های کوتاه شخصی برای این کار نوشته‌ام، اما هیچ کدام نمی‌توانست تمام آنچه باید گفته شود را در یک یا دو پاراگراف خلاصه کند. من در همان نوشته‌ها دستم را به سوی مردم دراز می‌کردم. چندین بار برای نوشتن یادداشتِ جلب حمایت مردم به تردید افتادم. برداشت من از وضعیت جامعه و در زمره آن جامعه هنری این بود که هیچ کسی حال خوشی برای به نظاره نشستن و تماشای یک شبه-تئاتر یا تجربه برآمده از تلاش‌های چند جوان علاقمند را ندارد. من بین دو طیف ایستاده بودم. و این هر دو مرزهای تصمیم‌گیری من را جابجا می‌کرد. ابتدا کار را با گروه بازیگران باتجربه و بزرگسال شروع کردیم. بسیار خوشحال بودم و پر از اضطراب. اضطرابِ کار با آدم‌های باتجربه، کاربلد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲

تنانگی

راه دوری نرویم. همین تبریز پر است از وجودهایی که ذره ذره در من کمین کرده‌اند. من چند سالی را در تبریز زندگی کرده‌ام. وجب به وجب تبریز را قدم زده‌ام. حرارت وحرکت و جریان بدنم میان لخته‌های وقت و بی‌وقت ترافیکِ آدم‌ها در دل بازار در هیاهوها و شلوغی‌های آبرسان یادم نرفته است. بگذریم. من تصمیم گرفته‌ام همانطور که به تبریز برگشته‌ام، به خودم، به بدن خودم برگردم. زیست منحصربه وجود خودم را داشته باشم. محدودیت‌ها و کلیشه‌های ذهنی را کنار بگذارم و برای گام نو از تنم مایه بگذارم. روز اول، مواجه من بسیار شیرین و دلنشین بود. همواره سعی کردم خودم را یا حتی دیگرانی که سالن را جارو می‌کشیدن را جور دیگری ببینم. البته می‌ترسیدم نکند برای لابراتور کمی دیر جنبیده باشم. یا بدنم برای شکافتن فضاهای جدید انگیزه‌ای نداشته باشد. زمان سبک‌تر از چیزی که فکر می‌کردم گذشت. وقتی زمین زیر پایمان را در آغوش گرفتیم و لمس کردیم، بجای اضطراب، آسودگی مضاعفی سراغم آمد. دیوار همچنان سفت و قرص ایستاده بود. من از آن دسته آدم‌هایی هستم که به نسبت آدم‌های عادی، و نه آنهایی که تن‌شان سرشار از هنر است، بیشتر روی بدنم قفل می‌کنم. در درون‌گرایی پیکره یا سایه‌ای همواره همراه می‌بینم و دیگر آن را بیشتر از چیزی که برای امور روزمره لازم باشد، می‌شناسم. کش و قوس دادن تن در ملاعام، کاری با آدم می‌کند که هیچ بنی بشری سراغش را ندارد. قبح و خجالت را آب می‌کند. گویی دیگری در من زاده شده، یا مهمان شر و شوری موقتاً "من" را تسخیر کرده است. یادم ماند که بقول رضا؛ ممکن است انسان در بیان کلمات دروغ بگوید، اما در حرکات بدن، خود دروغ گفتن مشقت است. بدن، نزدیک‌ترین چیز به واقعیت است. حتی اگر با حرکات دنیایی خیالی را به خورد چشم‌هایی که ما را می‌پایند بدهیم، باز جای دوری نمی‌روند. ما چیزی را می‌بینیم که هست، وجود دارد، مقابل چشمانمان می‌بینیم و حتی می‌شود نبضش را گرفت. تا امروز، من برای بدنم چیزی، نوشته‌ای نداشتم. اما وقتی وسط فوتبال، تکل می‌زدند و به زعم خودشان ناکارم می‌کردند، من با بدنم حرف می‌زدم. داد می‌زدم. التماسش می‌کردم که بلندم کند و بلندم می‌کرد؛ گویی که هیچ اتفاقی نیافته است. از سر همین مراوده من و بدنم، مربی، همیشه این ادای من را به دیگران مثال می‌زد، می‌گفت: "اسماعیل هیچ وقت مصدوم نمیشه، دیدین بلنگه؟ یا وسط زمین دکتر بخواد؟." اما راستش را بخواهید، به خانه که می‌رسیدم، می‌لنگیدم، آنجا هم بخاطر ترس از شماتت‌های پدر که مخالف فوتبال من بود، عین آقازاده از جلوی چشمشان حرکت می‌کردم که مبادا حرفی بشنوم. همین منوال در سربازی، سرمزرعه و مهم‌تر از همه سر تمرین‌های تئاتر یقه‌ام را شل و سفت می‌کرد. تا این که برای اولین بار در قسمتی از کارگردانی آخرین نمایش‌مان، سراغ رقص رفتم. هر چقدر فیلم و عکس نشان بازیگر دادم، کار پیش نرفت. نشستم و به این فکر افتادم که باید خودم بتوانم همان رقص را درست اجرا کنم، بعد می‌توانم به بازیگر هم یاد بدهم. و اینگونه هم شد. کمی تانگو یاد گرفتم و همین کا‌رمان را راه انداخت. هر وقت که به قسمت رقص می‌رسیدیم، حواسم به چشمان تماشاگران می‌رفت، هر وقت که بدن‌ها کلیشه‌ها را کنار می‌زدند، تماشاگران خیز برمی‌داشتند تا جزئیات ژست‌ها و بدن‌ها را بهتر ببینند. من هم عین آن‌ها. بدن جذاب‌تراز دیالوگ‌هایی که می‌شنیدم حرف اول را می‌زد. تصویر با بدن کامل می‌شد و چه لذتی بهتر از آن. به سرم افتاد که طراحی حرکت برای بدن را یاد بگیرم. از دمین ژالت، پاپاجئنو، مارتا گراهام، پینا بوش، میرهولد، گروتفسکی و... به این ایده رسیدم که باید از بدن خودم شروع کنم تا روزی بتوانم روی سلسله‌ای از بدن‌ها تاثیر بگذارم. ما آدم‌ها گرفتار درغل و زنجیر سنت، خودمان را فراموش کرده‌ایم. رضا گفت، بدن کارمندی، من می گویم بدن‌های برده طور، ما برده‌ی سنت و شریعت شده‌ایم. و امروز چه خوب که می‌توان در میان جمعی بود که به خودشان، تن‌شان ارزش می‌دهند. این کارگاه در پله اول، یاد می‌دهد که چگونه دم و بازدم را بشماریم. چگونه زور و سختی غیرمتعادل بودن را پیدا کنیم. اگر فرض به یاد گیری است، چگونه همچون نوزاد، تن‌مان را لمس کنیم و بشناسیم. این کارگاه ما را با تنانگی و زیستی نو آشنا می‌کند.




- قرار بود از تجربه نمایش جدیدمان بنویسم، اما گویا لابراتور بدن پیشی گرفت.
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۲

کلمه

هیچ وقت جای مناسبی که باید، نبودم. همیشه در حیرت چیزهایی، همیشه در جستجوی چیزهایی که نداشتم، به آرزوهای خودم میخندم، به رویاها و قصه‌هایی که برای دلخوشی خودم و دیگران بافتم. حجم بزرگی از ایده‌های نصفه و نیمه برای زندگی بی‌دغدغه توی سرم کاشتم و مدام خودم رو توبیخ کردم که دور نشم ازشون. بعد از سی سالگی، زندگی من به سمت تباهی میره، از اختیار من خارجه. عین آب شدن صخره‌های یخی، یک به یک از ماهیت من کاسته میشه، از چیزهایی که فکر می‌کردم بهشون تعلق دارم یا برای خودم میدونستم، از عشقم، از کارم. من خالی میشم و هی دنیا جمع و جور میشه، دنیام میشه یه چیز، کلمه‌. من امروز با این کلمه‌ها زندگی می‌کنم، اما برام خیلی سخته اگه روزی کلمه‌ها از من خسته بشن، اگر کلمه‌ها قبولم نکنن، من دیگه نمی‌تونم تو تمرین تئاتر بشینم‌. ذوب میشم. و دیگه اونی نیستم که سی سال تکه تکه یه جا جمع کردم، یه ماهیت نو شکل می‌گیره، قراره همه چی از نو شروع بشه و من دوباره به خواب برم، دوباره وقتی بیدار میشم که باز تکه‌ای از من جدا شده. این عادت زندگی امونم رو بریده، حوصله هیچ نظام و قانونی رو ندارم، هیچ طبیعتی نباید اینطور خسته کننده بنظر بیاد. به این نتیجه می‌رسم که تنها در تاریکی اتاقم دراز بکشم و برای ارزشمند شدن تلاش نکنم. برای تجربه کردن نجنبم. انتهایی نداره، آرامش از من دوره و هر چقدر معنو‌ی‌تر نگاه کنم، باز من از پسش برنمیام و شروع‌های دوباره داستان کهنه‌ای برای من رقم میزنن. من تا اینجای زندگی هیچ معرفتی نصیبم نشده، من با یک شئ فرقی ندارم و کاش زود زود بازیافت شم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ خرداد ۰۱

مادر

مادر که گریه می‌کند، خودم را تنها و بی‌کس می‌بینم. من بیشتر وقت‌ها به او تکیه کرده‌ام. یک تکیه‌گاه معنوی. شاید مادر نمی‌داند من هر روز عاشق‌تر می‌شوم. به گمانش باید ازدواج کنم. باید سروسامان بگیرم. امروز که صمد گچکار زنگ زد، فردا و پس فردا هم شهروز لوله‌کش زنگ می‌زند. همه دست به دست هم می‌دهند تا من هر روز دیوانه‌تر شوم‌. تا من هر روز مجبور باشم با خودمم بی‌پرده تا کنم. روزگار عجیبی‌ست مادرجان. تو به اندازه موهای زاغت حرف‌های من را نمی‌فهمی، هر چه می‌گویم سم می‌شود برایت، لکنت می‌آورد. مادر، من هر چقدر به خودم نزدیک می‌شوم از تو دورم. با حرف‌هایت این گوشه تیز، این اتاق بی‌کلک را برایم ناامن نکن. من به توان همه تاوان‌هایی که می‌دهم دوستت دارم، اما نفس‌هایت را به سرنوشت گیر و کور من گره نزن‌. مادرم من می‌توانم سال‌ها سر سفره شما قد بکشم، سرو شوم و زیر سایه شما آسوده طی کنم، می‌توانم به رسم هر روزمان مقابلت برقصم، عشوه و کرشمه بیایم برایت، بخندانمت و روسریت را مرتب کنم. مادرم به من افتخار کن، من حالم خوب است، حال خوب من را بخواه، حال من کنار خودم خوب است، تئاتر کار می‌کنم و برای عشق از دست رفته‌ام سوگواری می‌کنم و جز این‌ها کاری از من ساخته نیست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۲ اسفند ۰۰

کاش از تو آوازت را داشتم...

از راسته به راسته از دالان به دالان از چهره به چشم‌های خیزدار و بی نگاه مردم یک به یک گذشتم، روبروی مسجد ایستادم، برایت شمع روشن کنم، افتاده‌ها را راست کنم، افتاده دعا نخواندم، بلد نبودم، افتاده با نگاه حرفم را گفتم، برای شمع‌های دیگران آتش دادم. یاد حرف استاد افتادم، اقتباس را قبس می‌گفت. روشن کردن معنایی با معنایی دیگر، متن با متنی دیگر، چقدر مغزم مثال جمع می‌کند، مثال تو کم است. روراستِ روراست. راه دیگری نیست، بگذاریم دعا کارش را کند. نکند دعایم کامل نباشد، من دعا بلد نیستم. کاش از زمزمه‌های مادر آیت‌الکرسی بلد می‌شدم، مثل تو. که قرآن بلدی. تو جای من قرآن بخوان، تئاتر معبد نبود، اگر بود که من و تو آنجا دیالوگ می‌گفتیم، خدا نادر است، دوباره تمرین می‌کردیم، بلکه ما حالمان خوب می‌شد. کاکوزای مقدسمان دوباره سبز می‌شد، مرزها را به هم می‌دوخت، اگر دوخته بود تو از من حسرت چشیدن و قدم زدن آن سوی مرزها را نمی‌پرسیدی، من گریه نمی‌کردم، ولی نه؛ قره‌باغ بعد ما آزاد شد. ما سوختیم، کلبه‌جر روشن شد. بپرس، حسرت ایستادن لبه مرز را دوباره از من بپرس، از مرزهای دور خودمان بگویم، گریه کنم، شاید این بار گره از سرزمینی دیگر باز کنیم. نکند دعایم کامل نباشد، کاش از تو آوازت را داشتم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ اسفند ۰۰

هاستل روبرو

هشت ماه از تلاطم سخت، از تقدیر ناهمگون روزگارم می‌گذرد، باز من راهی تهرانم، در این برف و کولاک، و همگان در تعجب و سوال، و نپرسیدن. من این روزها نمی‌دانم چه می‌کنم، من تنها چیزهایی که به ذهنم می‌رسد را انجام می‌دهم. به جز چند بلیتی که برای تماشای تئاتر رزرو کرده‌ام برنامه دیگری ندارم. اما انگار کسی درونم دوست داشت به هاستلی خلوت، و در واقع خانه‌ای خلوت پناه ببرد. کاش آن خانه مال من بود. 

نمی‌دانم از کجا شروع کنم، نمی‌دانم چند روزی طول خواهد کشید اما من فعلا در قلب تهرانم. بهارستان. هفده بهمن ماه هزار و چهارصد شمسی. شاید اینجا به من ناهار بدهند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۷ بهمن ۰۰

نمی‌دونم

الان هر چی ازم بپرسن میگم نمی‌دونم، و واقعاً هم نمی‌دونم. مغزم درست کار نمیکنه، روی هیچ موضوعی نمی‌تونم درست تمرکز کنم. مخصوصاً وقت‌هایی که تنهام. شدت این موضوع انقدری هست که نزدیک به سه ماهه نتونستم حتی عملکرد روزانه عادی عین آدمای دیگه داشته باشم، فقط روی تختم دراز می‌کشم، لپ‌تاپ رو می‌کشم کنار تختم و به صفحه زل می‌زنم تا چشام خسته بشن و خوابم بگیره. حتی اگه قرار باشه فیلمی ببینم، فقط می‌تونم یک سوم اول فیلم رو نگاه کنم یا خیره بمونم و اصلاً ندونم داستان چیه! بالاخره همه مسائلی دارن، منم یکی از اوناییم که مسئله‌ام رو می‌دونم ولی دستم به شروع زندگی نو نمیره. فکر کن با هزار تا ایده تو ذهنت نتونی خودت رو قانع کنی که بری دنبالشون. از یه طرف ترس گذر عمر میاد سراغت و ول کن نیست. روزها می‌گذره و من اگه قراره کاری بکنم که حالمو و زندگیمو خوب کنه فقط الان می‌تونم، کاش می‌تونستم. نمی‌تونم. فقط دراز می‌کشم و هر روز از خودم بیگانه‌تر می‌شم. هیچ چیزی دیگه معنای سابقش رو نداره یا شاید من عوض شدم. من عوض نشدم من همون آدم بی‌عرضه سابقم، که نتونستم از پس یه رابطه و خواستگاری پس بیام. من همونم که هنوزم تا صدات رو می‌شنوم عاشقت می‌شم. من هنوزم دارم به زندگی خودم نه، به گذران روزها و شب‌های تو فکر می‌کنم. واقعاً ازهر کسی به جز تو گریزونم. هیچی دیگه عین قبل نیست. باورم نمیشه تقریبا یک سال و نیم هر روز ساعت چهار و نیم صبح با پیکان یک ساعت تو جاده رانندگی میکردم تا برسم پادگان و بعد از ظهر با چه عطشی دوباره همون مسیر رو برمیگشتم. الان دیگه نمی‌تونم. الان اگه بود می‌موندم همونجا، خونه نمی‌اومدم. اون موقع دنیا طعمش یه جور دیگه بود. حتی طعم خامه‌عسلی که صبح پنج‌شنبه برات می‌گرفتم و به زور بیدارت می‌کردم باهم بخوریم، عوض شده. خیلی وقته دیگه نزدیک کوچه‌تون نشدم. نمی‌تونم. فقط روز تولدت رفتم خونه‌مون. هنوز نشونه‌هایی که بسته بودیم به نرده‌هاش سرجاشون بودن ولی کسی نبود، ما هم نبودیم. ماشین‌ها همینجوری از زیر خونه‌مون رد می‌شدن و کسی منو نمی‌دید که داشتم خونه‌مونو بو می‌کشیدم.

احساس می‌کنم آسیب جدی بهم وارد شده، اینکه خیلی احساس عاجز بودن و ناتوانی دارم. من دیگه نمی‌تونم عادی زندگی کنم. بگم و بخندم. شاید اگه این نوشتن و وبلاگ نبود من منفجر می‌شدم. و چه بهتر. ولی الان وضعیت اینه از تو فقط خوابت رو دارم و عکس‌ها و فیلم‌هایی که تو هارده. تو واقعاً برای همیشه رفتی. متاسفانه ذهنم این رو پذیرفته و البته این که من آدم زندگی مشترک نیستم. من این حرف‌ها رو اینجا بی‌پرده می‌نویسم، و پل‌های پشت سرم رو منفجر می‌کنم. دیگه چیزی برام اهمیت نداره فقط هیشکی کاری به کارم نداشته باشه کمی نفس بکشم و با تئاتر سرمو گرم کنم. همین...


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ بهمن ۰۰

از دست هایت نفس می گیرم

با هم یک نفر بودیم. در راس پیکان آن توده شلوغ مقابل تماشاخانه. نیم ساعت سرپا ایستادیم. نیم ساعت خندیدیم. آن هم با نگاهمان. انقدر نزدیک بودیم که می شد، عطر تنت را کشید و لذت برد، می شد بوسیدت. یک نفر بودیم و چهار تا بلیط دستمان بود. پیش دستی کرده بودیم. من به تو، تو به من. و هر دو نافرجام. گاهی از سکوت بیش از حد نفرت داری گاهی عاشق سکوتی. شروع نمایش با سکوت و خاموشی شروع گره خوردن دست هایمان بود. کف دستم غرق عرق بود. انگشتانت لیز می خوردند لای دستانم. لرزان و بی مقدار چیز هایی شبیه دعا روی جلد دستم می نوشتی. دو نفر بودیم در میانه ترین ردیف صندلی ها. جایی که حتی زمزمه بازیگران را هم میشد شنید، میشد بوی عرق تن شان را شنید. یا جنبش های مداوم قلب هاشان. هنوز نیمه راه بودیم. به دستم فشار می آوردی.  غرش سازها و تمبک ها تنمان را می لرزاند. مو به تنمان سیخ می شد. انگار می ترسیدی. غرق نمایش بودی. حواست جایی میان پرده های بازی گیر کرده بود. خودت را آنجا یافته بودی. دیگر لمس دستانم حرکتی نداشت. چسبیده بودی به دستانم. بازیگر مرد هر چه می گفت. انگار به تو گفته باشد. عکس العملت عجیب بود. من باید کاری می کردم. در سکوت و خاموشی سالن. من هم دستانت را می فشردم. شانه ام را می چسباندم به تو. گرم می شدیم. عرق می کردیم. هر بار که از عمق وجودت نفس می کشیدی، فکر می کردم این دنیا برایت کوچک است. تحملش را نداری. چشمانم دنبال بازیگران می رفت. فکرم دنبال تو بود. هر بار که خنده ام می گرفت. دیدن خنده های تو را ترجیح می دادم. می فهمیدم که نفست تنگ است. اگر دم در، جایی نزدیک خروجی های سالن نشسته بودیم. می زدیم بیرون. نفسی تازه می کردی. گفته بودی قبل ترها سیگار می کشیدی. من همان لحظه تو را می نوشتم. می دیدمت و می نوشتم. تو با نفس کشیدنت وجودم را لای ریه هایت حبس می کردی. من اصلا متوجه نشدم کجای نمایش حرف از خیانت شد. تو فهمیده بودی. من دنبال تو بودم در آن سالن تاریک. میان صدای ممتد خش و جیرجیر باندهای خراب، داشتم از نو کشفت می کردم. در آن آشفتگی به بودنت عادت می کردم. به بودن یک هم نفس. شبیه تهدید کردن بود. همین که نمایش تمام شد. چیزی در گوشم زمزمه کردی، شبیه دوست دارم شنیدم. مطمئن نبودم. جلدی بلند شدی، به هوای تشویق بازیگران، من هم از صندلی کنده شدم. کیف را به شانه ات آویختی. قصدت چه بود؟ گفتی می روی و من اگر دلم خواست دنبالت بیایم. انگار مجبور به ترک آنجا بودی، و شاید من. همه ایستاده برای بازیگران دست می زدند، بازیگران رورانس باشکوه شان را اجرا می کردند. با لب هایی پر از خنده با چشمانی خسته. من و تو اما لای ردیف های تماشاگران می لولیدیم. تو جلوتر صف های تماشاگران را می شکافتی من پشت سرت. هیچ نمی دیدم. حال تو خوش نبود. تو هم چیزی نمی دیدی انگار. سرفه داشتی. نفست تنگ بود. گاهی سکوت می کردی و یکباره نفست بالا می آمد. همه چیز غریب بود. از مقابل همه رد می شدیم. نگاهم نمی کردی. راست می رفتی که در خروجی را باز کنی. جز همان در چیزی توی مغزت نبود. خالیِ خالی. من دست جنباندم و در را برایت باز کردم. فضای زیست مان وسیع تر شد. اکسیژن ریه هایت را پر کرد. آرام شدی. مکث کردی، نزدیک هم بودیم به اندازه پنج بند انگشت ظریفت. باید از دستانت می گرفتم. و فکر درمانگاهی چیزی را می کردم. دنبال لیوانی آب بودم. چرا حرف نمی زدی؟ مرتب دم و بازدم می کردی. نشسته بودیم توی ماشین. جدی جدی دستم را کشیدی طرف خودت. گفتی این آرامم می کند. اینبار من سکوت کردم. انگار حرف هایم اکسیژن هوای اطرافت را می گرفت. بین شماره های نفست اندازه دوست داشتنم را حساب می کردم. خیلی بیشتر از تو بود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۴ بهمن ۹۶