۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تبریز» ثبت شده است

تنانگی

راه دوری نرویم. همین تبریز پر است از وجودهایی که ذره ذره در من کمین کرده‌اند. من چند سالی را در تبریز زندگی کرده‌ام. وجب به وجب تبریز را قدم زده‌ام. حرارت وحرکت و جریان بدنم میان لخته‌های وقت و بی‌وقت ترافیکِ آدم‌ها در دل بازار در هیاهوها و شلوغی‌های آبرسان یادم نرفته است. بگذریم. من تصمیم گرفته‌ام همانطور که به تبریز برگشته‌ام، به خودم، به بدن خودم برگردم. زیست منحصربه وجود خودم را داشته باشم. محدودیت‌ها و کلیشه‌های ذهنی را کنار بگذارم و برای گام نو از تنم مایه بگذارم. روز اول، مواجه من بسیار شیرین و دلنشین بود. همواره سعی کردم خودم را یا حتی دیگرانی که سالن را جارو می‌کشیدن را جور دیگری ببینم. البته می‌ترسیدم نکند برای لابراتور کمی دیر جنبیده باشم. یا بدنم برای شکافتن فضاهای جدید انگیزه‌ای نداشته باشد. زمان سبک‌تر از چیزی که فکر می‌کردم گذشت. وقتی زمین زیر پایمان را در آغوش گرفتیم و لمس کردیم، بجای اضطراب، آسودگی مضاعفی سراغم آمد. دیوار همچنان سفت و قرص ایستاده بود. من از آن دسته آدم‌هایی هستم که به نسبت آدم‌های عادی، و نه آنهایی که تن‌شان سرشار از هنر است، بیشتر روی بدنم قفل می‌کنم. در درون‌گرایی پیکره یا سایه‌ای همواره همراه می‌بینم و دیگر آن را بیشتر از چیزی که برای امور روزمره لازم باشد، می‌شناسم. کش و قوس دادن تن در ملاعام، کاری با آدم می‌کند که هیچ بنی بشری سراغش را ندارد. قبح و خجالت را آب می‌کند. گویی دیگری در من زاده شده، یا مهمان شر و شوری موقتاً "من" را تسخیر کرده است. یادم ماند که بقول رضا؛ ممکن است انسان در بیان کلمات دروغ بگوید، اما در حرکات بدن، خود دروغ گفتن مشقت است. بدن، نزدیک‌ترین چیز به واقعیت است. حتی اگر با حرکات دنیایی خیالی را به خورد چشم‌هایی که ما را می‌پایند بدهیم، باز جای دوری نمی‌روند. ما چیزی را می‌بینیم که هست، وجود دارد، مقابل چشمانمان می‌بینیم و حتی می‌شود نبضش را گرفت. تا امروز، من برای بدنم چیزی، نوشته‌ای نداشتم. اما وقتی وسط فوتبال، تکل می‌زدند و به زعم خودشان ناکارم می‌کردند، من با بدنم حرف می‌زدم. داد می‌زدم. التماسش می‌کردم که بلندم کند و بلندم می‌کرد؛ گویی که هیچ اتفاقی نیافته است. از سر همین مراوده من و بدنم، مربی، همیشه این ادای من را به دیگران مثال می‌زد، می‌گفت: "اسماعیل هیچ وقت مصدوم نمیشه، دیدین بلنگه؟ یا وسط زمین دکتر بخواد؟." اما راستش را بخواهید، به خانه که می‌رسیدم، می‌لنگیدم، آنجا هم بخاطر ترس از شماتت‌های پدر که مخالف فوتبال من بود، عین آقازاده از جلوی چشمشان حرکت می‌کردم که مبادا حرفی بشنوم. همین منوال در سربازی، سرمزرعه و مهم‌تر از همه سر تمرین‌های تئاتر یقه‌ام را شل و سفت می‌کرد. تا این که برای اولین بار در قسمتی از کارگردانی آخرین نمایش‌مان، سراغ رقص رفتم. هر چقدر فیلم و عکس نشان بازیگر دادم، کار پیش نرفت. نشستم و به این فکر افتادم که باید خودم بتوانم همان رقص را درست اجرا کنم، بعد می‌توانم به بازیگر هم یاد بدهم. و اینگونه هم شد. کمی تانگو یاد گرفتم و همین کا‌رمان را راه انداخت. هر وقت که به قسمت رقص می‌رسیدیم، حواسم به چشمان تماشاگران می‌رفت، هر وقت که بدن‌ها کلیشه‌ها را کنار می‌زدند، تماشاگران خیز برمی‌داشتند تا جزئیات ژست‌ها و بدن‌ها را بهتر ببینند. من هم عین آن‌ها. بدن جذاب‌تراز دیالوگ‌هایی که می‌شنیدم حرف اول را می‌زد. تصویر با بدن کامل می‌شد و چه لذتی بهتر از آن. به سرم افتاد که طراحی حرکت برای بدن را یاد بگیرم. از دمین ژالت، پاپاجئنو، مارتا گراهام، پینا بوش، میرهولد، گروتفسکی و... به این ایده رسیدم که باید از بدن خودم شروع کنم تا روزی بتوانم روی سلسله‌ای از بدن‌ها تاثیر بگذارم. ما آدم‌ها گرفتار درغل و زنجیر سنت، خودمان را فراموش کرده‌ایم. رضا گفت، بدن کارمندی، من می گویم بدن‌های برده طور، ما برده‌ی سنت و شریعت شده‌ایم. و امروز چه خوب که می‌توان در میان جمعی بود که به خودشان، تن‌شان ارزش می‌دهند. این کارگاه در پله اول، یاد می‌دهد که چگونه دم و بازدم را بشماریم. چگونه زور و سختی غیرمتعادل بودن را پیدا کنیم. اگر فرض به یاد گیری است، چگونه همچون نوزاد، تن‌مان را لمس کنیم و بشناسیم. این کارگاه ما را با تنانگی و زیستی نو آشنا می‌کند.




- قرار بود از تجربه نمایش جدیدمان بنویسم، اما گویا لابراتور بدن پیشی گرفت.
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۲

شمایل تنهایی

بله این شمایل تنهایی است. تنهایی اغراق شده، تنهایی روحی و روانی. من بیشتر اوقات این چنین‌ام. چمباتمه‌زده در کنجی، خسته و ساکت. دوستان، من به قدری در برگ‌های مختلف زندگی‌ام این چنین سنگر گرفته‌ام که هر کدام برای زندگی یک نفر کفایت می‌کند. در دوران مدرسه ابتدایی، داخل اشکاف‌های آبی رنگ خانه مادری پنهان می‌شدم و برای ساعاتی از سرو صدای آدم‌ها در امان می‌ماندم. بعد از آن که کمی بزرگ شده بودم و دیگر به تنهایی می‌توانستم با چکش میخ بزنم، نیکمتی در گوشه حیاط زیر درخت گردو برای خودم، برای خود خود خودم ساختم. ظهر و بعد از ظهر، آن موقع که آفتاب هنوز میلی به غروب نداشت، روی نیمکت تاق باز دراز می‌کشیدم، و از گرما و حرارت سوزان لبریز می‌شدم. بعد که درخت سد میان من و آفتاب می‌شد. با همان حال عاجز و درمانده و منگ به داخل اتاقم می‌رفتم روی زمین ولو می‌شدم. برای چند ساعت. البته که همه این از خود بی‌خود شدن‌ها پر بود از تصویر و داستان و فکر بکر. کمی که تنم سفت می‌شد و قوت عضله‌هایم سرجایش برمی‌گشت، پا می‌شدم و دنبال زندگی‌ام می‌رفتم. بعد از آن که در شهر دیگر ساکن شدم. شدت غربت به اندازه‌ای دلهره‌آور بود که من جز قدم زدن تنهایی در پیاده‌روهای دراز شهر جایی برای خلوت‌گزینی نداشتم. خانه که بیشتر شبیه کلوب جوان‌های تازه به دنیا رسیده بود، دانشگاه هی کذا. حتی یکبار در پارک معروف آن شهر که حتی تا صبح مردم در آن می‌چرخند، من را به اتهام خلوت‌گزینی بازداشت کردند. البته دور از انصاف است که آن پارک که در سه‌راهی راهنمایی آن شهر بود را از قلم بیاندازم. آن جا به قدری خلوت و آرام بود که مردم با معشوقه‌هایشان به آنجا می‌آمدند. از آنجا دکل مخابرات که بلندترین سازه شهر بود به زیباترین شکل ممکن دیده می‌شد. آنجا من گربه‌هایی برای خودم داشتم. برایشان خوارکی می‌بردم. لابه لای معاشرت ما گربه‌ها از لای پاهای من رد می‌شدند و التماس توجه و ترحم می‌کردند. لابد او فکر می‌کرد من مهربانیم را میان او و گربه‌ها تقسیم می‌کنم. او مثل من ترسو بود. ماشین پلیس نرسیده، تندتر از من فرار می‌کرد. حتی گربه‌ها هم از من تندتر بودند. بلافاصله که خطر پلیس دفع می‌شد، گربه‌ها زودتر از ما سر قرارمان حاضر بودند. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۶ ارديبهشت ۰۱

من هنوز یازده ساله ام

خیلی چیزها را ما بلد نبودیم. هر هشت عضو خانواده چیزی از زندگی درست و درمان سرمان نمی شد و نمی شود. ولی حتما باید ناهار بخوریم و شکممان را سیر کنیم. خواب دومین مشغله آرام خانواده هست. خواب شب، خواب عصر. یادم نمیاد آخرین بار مادرم کی بی بهانه من را بغل کرده است، یا من کی خودم را چپانده ام در آغوش پدر.

محبت بلد نیستیم. محبت کردن هم.  پانزده ساله بودم از سفری زیارتی مثلا خیلی باحال رسیده بودم خانه. در نگاه اول که داداشم را دیدم، ناخودآگاه دست هایم را باز کردم تا روبوسی کنیم، که عصبانی شد و دست هایم را پس زد. عین دست های گدا، گدای محبت. من هنوز بزرگ نشده بودم، هنوز بچه بودم و این روبوسی ها فقط برای بزرگترها بود. تازگی ها کمی بهتر از قبلیم، چیزهایی یاد گرفته ایم ولی باز لنگ ذره ای محبت هستیم؛

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۲ آبان ۹۶

سرازیری ها

چقدر خوب بود، چند سال قبل، صبح های چند سال قبل. من در شهری غریب بودم. صبح ها در صف نانوایی به حرف های مردم گوش می دادم. درست دو کوچه بالاتر از خانه اجاره ای ما. برمی گشتم خانه. دوش می گرفتم. و چقدر بد سلیقه موهایم را شانه می کردم. زیر بغل و ادکلن می زدم. موهایم را با ژل مو خشک می کردم، می خواستم در همان حالتی که دوست دارم بمانند، حتی مقابل باد، تا شب. سربالایی کوچه را رد می کردم. باز مردم. سوار ون های بدقواره دانشگاه می شدم. صبح ساعت هفت و چند دقیقه بود. این ها هر روز تکرار می شدند. من هم تکرار می شدم. ولی تکراری بودم که دوستش داشتم. نه این تکرار های امروزی که خسته کننده است.
دانشگاه ما روی تپه بود. مسافت صد متری تا دانشکده را پیاده می رفتیم. آنجا هم سربالایی بود. باز باید چهار طبقه بالا می رفتیم تا به مزخرفترین کلاس دنیا برسیم. من همیشه سروقت می رسیدم. بخاطر این بود که نمی خواستم به کسی بهانه ای بدهم. تو اما خیلی وقت ها دیر می رسیدی. حتی وقتی تحویل پروژه داشتیم. ولی موقع امتحان ها زود خودت را می رساندی. شاید چند ساعت قبل تر از شروع امتحان. می نشستیم و مثلا نکات مهم درس را مرور می کردیم. من به تو روحیه می دادم تا نترسی و قبول می شدیم. هر دو. این را از آنجایی می گویم که هیچ درسی نبود که تو با من باشی و بیفتی. دانشگاه که تمام می شد. همه اش سرازیری بود. چهار طبقه می رفتیم پائین. صد متر سر می خوردیم پائین. تا دل شهر پیاده می رفتیم. گاهی فقط ما دو تا بودیم. گاهی جمعمان چند نفره بود. طول راه همه اش بگو و بخند بود. اصلا جایی برای حرف های جدی نبود. من به این فکر میکنم که "دوست داشتن" حرفی جدی بود یا چیزی در مایه های این بگو بخندهای بی شمار؟!
 
 
Rafet-El-Roman-Bana-Sen-Lazimsin
 
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۴ مهر ۹۶

دیدو

افق دید تو و من

یا افق دید ما

به اندازه فاصله نیمکت تا پای برج بود

ریسه های رنگارنگ برج مخابرات

بزرگتر و پرنورتر از آنی بودند که در روشنای روز 

خیلی دور از ما روی تپه ای 

بر فراز شهر 

گویی هر یک از دیدارهای ما روی یکی از همین چراغ های گرد و خوش رنگ نقش بسته باشد

در هپروتمان 

یک سر ریسه ها را تو می گرفتی و سر دیگرش را من

آن را بر گرداگرد درخت کاج می کشیدیم

بعد از تو 

هر بار

چند ساعتی در جای تو می نشینم 

و بقیه عمرم را بجای خودم

بودن بجای تو سخت است

شبیه پیرمردهای قوز کرده 

با چشمک ریسه ها چشمک می زنم

چهار رنگ مورد علاقه ات

و بهترین آنها

بنفش

بگو کی برمی گردی 

تا من از برج تا پای نیمکت 

یا از هر کجا به هر کجایی که تو بگویی

ریسه های بنفش آویزان کنم

و روی همان نیمکت

دوباره آمدنت را جشن بگیرم.


برای این آهنگ نوشته شد. گوش دهید.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶

تبریز: غروب 18 اردیبهشت 1388

نورگیر از صبح الطلوح باز مونده بود، وقتی بستم صدای شاخه های درختها که جوری اعتراضی به هم می خوردند و وارد اتاق می شدند را لال کردم. ولی باز هم از پشت شیشه می شد دید که چقدر صدا می کنند. بایستی همه جا سکوت می شد، سکوت محض، تا بتونم روی کارم تمرکز کنم، فردا شب میان ازم تحویل بگیرن، نمی دونم چرا دستم به نوشتن نمیره، هر چقدر سعی میکنم بنویسم صدای تالاپ تولوپ قلبم میره بالا، بعد یهو انگاری کسی از پشت صدام میزنه، برمی گردم دنبال عقربه های ساعت می گردم، یک ماهه بیرون نرفتم، یک ماه فقط با صدای کارگرهای حفاری می دونم کی وقت صبحونس، کی وقت ناهاره، انقدرم تنبلی می کنم که پرده ها رو نمی زنم کنار یه کم حرارت نور خورشید بزنه به صورتم، شبیه اینایی شدم که سوء هاضمه دارن، مثل شیرسفید سفید شدم، هر وقت دراز می کشم وسط اتاق، می تونم جریان خونو تون رگ هام حس کنم، اینجوری می دونم که زنده ام، انقدر لاغرمردنی و ضعیف شدم که استخونام همدیگرو می خورنو می سابن، صاب مرده ام، شاید مثل سگ هایی که صداشون 2 نصف شب خوابو از چشام میگیرن منم باید زوره کنم تا کسی به فریادم برسه... فیلم زیاد دیدم ولی هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی خودم فیلم بشه، اینایی که منو آوردن انداختن اینجا قلچماق تر از اونی بودن که بتونم از دستشون فرار کنم، راستیتش چند بار به ذهنم زد در برم ولی نشد، بار اول که فرصت بود فرار کنم پاهام منو یاری نکرد، بار دوم هم فراری در کار نبود فقط خواستم سر به سرشون بذارم، چون دیگه فهمیده بودم که راه فراری نیست، هر جایی هم برم مثل حیاط خونه ایناست، بازم مچمو میگیرن میندازنم تو یه خراب شده ای دیگه ...فقط یک وعده غذا میارن واسم، اونم اکثرا پیتزا، چیزی که اصلا با من جور نیست... برای اینکه ته معدمو بگیره چند تیکه میزنم ولی بقیشو از جلو پنجره می ریزم روی دیوار، پرنده ها میان و تیکه تیکه می برن، فک کنم اینجوری به همه گنجیشک ها و یا کریم ها غذا می دم، و خودم چیزی نمی خورم، میشه گفت دستی دستی دارم میرم به طرف مرگ، فقط چیزی که خیلی بهم می چسبه اینه که از پشت پنجره حیاط همسایه بغلی رو می پام، اصلا کل ماموریتی که اینا بهم دادن یک طرف، این ماموریتی که خودم به خودم دادم یک طرف، دختره تا میاد توی حیاط، از صدای قدم هاش می فهمم باید برم سر پستم، فقط یک سوم حیاطشونو میشه دید، وقتی غروب میشه دختره شروع می کنه به آواز خوندن، گوشمو می چسبونم به دیوار خونه و بهش گوش می دم، تا حالا ندیدم تو حیاط آواز بخونه، ولی کاش می خوند، از پشت دیوار صداش یجوری بم تره، دخترا خوبه صداشون جیغ تر باشه، مطمئنم از قضیه حبس من تو این خونه اصلا خبر نداره، یا صددرصد خبرداره که از ترسش هیچ واکنشی نشون نمیده، چند بار امتحان کردم، چند بار به دیوار مشت زدم و خواستم یه جوری پیامی بهش برسونم ولی جوابی نشنیدم، بنظرم بقیه گروه رو هم مثل من تو چند جا حبس کردن، نمی دونم تا حالا چند نفر کاغذ اعتراف رو پر کردن ولی من که هیچ دوست ندارم دست روی حقیقت بذارم و پنهونش کنم، خوب همه با چشای خودشون دیدن که تیر از چه زاویه ای زده شد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۵

کوی آزادگان-تبریز

پدر بهمراه دایی محمد زمستان 89 در غیاب ما خانه‌ای به بهای 5 میلیون تومان رهن و 100هزار تومان اجاره ماهانه در تبریز تدارک دیده بودند، خانه‌ای که املاک "نصر" آقای قلیزاده- ببخشید به ما انداخته بود طبقه دوم ساختمانی دو طبقه بود . ورودی آن به کوچه‌ای با شیب 15 درجه بود که اهل فن بهتر می‌دانند. صاحب‌خانه ما زن و شوهری پیر با نوه و نتیجه‌ای در تمامی اوزان، که هر شب‌شان عروسی بود و مهمانی و یا هر روزشان دعوا بود و مرافعه. البته این روال زندگی شامل همه‌ی ساکنان آزادگان بود خاصه از شروع سراشیبی تا پایان آن که رودخانه‌ای از لجن و هزار جور آشغال و کثافت بود.

هر موقع کسی از ما آدرس خانه را می‌پرسید می‌گفتیم : ولیـعصر جنوبی؛ چون کلاس کاری آن با دروازه تهران اندکی بالاتر بود، و اگر می‌دیدم آدرس دادن به یک نفر ساکن تبریز سخت است می‌گفتیم؛ لابد سئنئخچی اباذر را می‌شناسی؟ بله؛ همه شهر او را می‌شناسند ولی من در این 4 سال او را ندیدم حتی یکبار از پشت شیشه ماشین یا حتی عکسی، تصویری.

روبروی خانه اباذر سوپر مارکت بابک بود، خاندان آقایان باقری صاحب مغازه بودند و انصافاً چرخ کاسبی‌شان خوب می‌چرخید یا به قول گفتنی نانی در روغن داشتند، ما هم به خاطرِ نان غرق در روغن آقای باقری همه اقلام مورد نیاز منزل را از سوپری بابک تهیه می‌کردیم. دایی می‌گفت همین که دهن به دهن‌شان می‌گذارم و مدتی کیفم کوک می‌شود خودش ارزش افزوده این سوپری است.

اوایل بیشتر برای رفت و آمد‌ها از آژانس سپهر استفاده می‌کردیم، اما بعد از دو ترم متوجه شدیم تاخیر در کلاس‌های 8 صبح وبال‌شان گردن این پیرمرد غرغروی معروف به ژاندارم را گرفته است، خوب به همین خاطر این اواخر مشتری پروپا قرص آژانس میخک شدیم .


پ ن: قسمت هایی از دفتر خاطرات فیلوزوف

* این نوشته فقط یک خاطره است، من هیچ اطلاعی از آقای اباذر شکسته‌بند ندارم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ بهمن ۹۴