ما چقدر خودمان را به دیگران تحمیل می کنیم؟ شفاف شدن این مسئله زمانی است که در جمع های بیشتر از دو نفر حضور پیدا می کنید، این نه یک حضور فیزیکی بلکه کاسه ای پر از سلایق و افکار و رفتار مختلف می باشد. حال چگونه در این کاسه لب پر، نخود آش خودمان باشیم. خیلی سخت بتوان گفت آدم ها همه رفتارها و حرف هایشان از سر تعقل و سیاست و آینده نگری ست. این هم بخاطر این است که به درستی تربیت نشده ایم و عقده هایی روانی به گونه ای هم گام با جسم ما رشد کرده اند. من این را همه جا گفته ام. من خودم خیلی اتفاقی و شانسی به این جایی که هستم رسیده ام. هیچ تدبیری از سوی کسی برای من اندیشیده نشده است. فقط غذا و جای خوابم فراهم بوده و دیگر هیچ. یعنی میلیون ها جور اتفاق در هزار جور مکان می توانست بر سر من بیاید. حال با همه این اتفاق ها این زمان ها و مکان ها این خویشتن من در میانه عمر-به زعم خودم- باری هر چند نچندان با ارزش به دوش کشیده است. نمود عینی آن اسماعیلی است که مردم کوچه و خیابان می شناسند. اما چه چیزها که آن ها از آن غافلند. بیشتر آدم های دور و اطرافم گاهی با یک حرف با یک عمل، وجه درونی خود را، درون مایه شخصیتی خود را به راحتی شبیه دست گلی به آب می دهند. و حتی گاهی شبیه دست پختی بدمزه به خوردمان می دهند. اما. هدف از این نوشته سوالی ست که در ابتدا به آن اشاره کرده ام. تحمیل خود به دیگران. تحمیل وقتی ظهور می باید که ما خواسته یا ناخواسته حقوق خود را غالب بر حقوق دیگران می بینیم. در این وضع من برتر حکم می کند که آزاد و بی ملاحظه به قید و بندهایی که هست رفتار کنیم. این بی ملاحظگی در رفتار و گفتار چه چیزها که بر سر جامعه اطراف نمی آورد. باید ها و نبایدها در کنش های متقابل شبیه پرتوافکنی و دریافت در بازیگری ست. ما پرتوها را از طرف مقابل دریافت می کنیم تا متقابلا پرتویی بفرستیم. حال مسئله جنس پرتو ها است. 

اصولا همه ما تجربه اشتباهات کلامی و رفتاری با تاثیر منفی داشته ایم. اما گاهی هستند آدم هایی که سر هر قدم مرتکب چنین چیزی می شوند و به تصور خود انتظار دارند که همه بی خیال باشند و او را با هر آنچه که هست قبول کنند. ناگفته نماند که گاهی تحمیل های مثبت نیز از افراد دریافت می شود.

بنظر من ترس از تغییر باعث همه این هاست و دیگری خودبینی- که چه خوب می گفت استادی که برای رسیدن به خوشبختی جاوید باید از هر چه خود بینی و خودخواهی ست دست کشید- بشخصه به عنوان عضوی از اجتماع مخالف این هستم که افراد را با تمام کارهای نادرست شان قبول کنم و کنارشان زندگی کنم. من اگر در خودم و دیگری تغییری رو به جلو و یا بهبود حس نکنم، نیازی به ادامه این پیوند اجتماعی نمی بینم. در صورتی که مکث کنم احساس غوطه ور بودن در باتلاق و لجن زار دست می دهد. دغدغه نوشتن این متن از جایی شروع شد که دوستی میانه صحبت های دوستانه به این که چرا هیچ کس بدخواه اسماعیل نیست و همه از او راضی هستند در ذهنم شروع شد. اولین چیزی که به ذهنم آمد جمله ای بود که در فیس بوک یا نمی دانم کجای فضای مجازی خوانده بودم با این مضمون که نمی شود همه را راضی نگه داشت اگر اینگونه باشد پس یک جای کار می لنگد. این سوالی بود که من شبانه روز با خودم مرور می کردم. به این فکر می کردم که آیا من برای راضی نگه داشتن دیگران از حقوق خودم صرف نظر می کنم؟ چرا باید دیگران از من راضی باشند؟ چرا ناراضی باشند؟ یا به دست آوردن چنین رضایتی در کمال دقت نظر به حقوق طرفین است یا نه؟ بگویم جواب اینها را به دست آورده ام دروغ گفته ام... اما روزی اگر تحمیلی باشد که هیچ تغییر مثبتی در من ایجاد نکند من تمام قد در مقابلش می ایستم. 

درباره رضایت و خشنودی اطرافیان شاید بشود گفت حس نوع دوستی در شخصیت من به اندازه ای هست که از دیدن تبسم و خنده دیگران انرژی می گیرم. این تبسم و خرسندی در قبال مهربانی و محبت به طرف مقابل صورت می گیرد، حال با کلام یا با رفتار. 

هنوز در ذهنم به سوال هایی که هی می آیند و می روند فکر می کنم. به خودم می گویم. اگر روزی به صورت کاملاً ناگوار مرگ در هر سنی به سراغم بیاید، بخاطر همین فکر کردن ها است. بخاطر این درگیری های ذهنی که رفته رفته زیاد و زیادتر می شوند. در ظاهر می خندم. شوخی می کنم. ساده لوحم. اما درونم آتش است. در ظاهر خونسردم، اما در نهانم غلیان است،... دیشب نزدیک ساعت 10 میان اتفاقاتی که این چند ساله آخر زندگیم روی داده است فکر می کردم. غرق فکر و خیال بودم. خارج از این دنیا. چشمانم را که باز کردم، متوازی الاضلاعی از آفتاب را روی فرش دیدم، سایه گل های قاشقی پشت پرده و صدای جیک جیک گنجشک ها...