۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تهران گردی» ثبت شده است

فارغ شدم-چهار

درست مقابل پیتزافروشی ایستگاه اتوبوس بود، سه ایستگاه تا تئاتر شهر فاصله داشتم، سوار شدم، خیلی شلوغ بود، پرس شده بودم، ایستگاه بعدی پیاده شدم، و پیاده به راهم ادامه دادم، رسیدم تئاتر شهر، از آنجا رفتم سمت انقلاب، سر راه تابلو سینما سپید را دیدم، مَلی و راه های نرفته اش را تماشا کردم، خوب بود، کمی حالم بهتر شده بود، چند ساعتی تا شروع نمایش وقت داشتم، همان جاها روی نیمکتی نشستم، کمی مردم را نگاه کردم، بعد از آن وقت نویس میچ آلبوم را شروع کردم.

توی سالن انتظارچهارسوی تئاتر شهر نشسته بودیم، از هر دری حرف می زدیم، دایی داشت نصیحتم می کرد. یک لحظه چشمایش را از من برگرداند، به پشت سر من نگاه کرد، از جایش بلند شد، سلام داد، من هم سرم را برگرداندم، همان سیاستمدار معروف بود، من هم با دست پاچگی سلام دادم، بنده خدا فکر کرده بود ما هم ازعوامل نمایشیم، به گرمی با ما خوش وبش کرد، عجیب بود، به روی خودم نیاوردم که من همان بچه شهرستانی ام که دیروز با هزار مصیبت از تحصیل فارغ شده ام.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ مهر ۹۶

فارغ شدم-دو

 کوله ام را لای پرده هایی که زنان و مردان را از هم جدا می کرد قایم کردم و زدم بیرون از دانشگاه، تا یک مسیر پیاده رفتم، بعد یاد جلسه دفاع افتادم، تاکسی گرفتم، راننده فقط یک دست داشت، دستی که دنده می زد، نبود، نیامده بود، شاید هنوز خواب بود، اما راننده مهربان بود، به من صبح بخیر گفت، رسیدیم خیابان بهار، همینطور اتفاقی از راننده خواستم تا همان کنارها پیاده ام کند، ماشین رفت، من سرم را بالا گرفتم، دنبال کلمه قنادی می گشتم، درست روبروی جایی که ایستاده بودم، مثل کسی بودم که سال ها در آن محله زندگی کرده است، در عرض چند ثانیه میوه فروش را هم پیدا کردم، از هر کدام یک کیلو، عموقنادی زود فهمید تهرانی نیستم، گاهی لهجه ام بیشتر از پیش است. از میوه فروش قیمت دو چیز را پرسیدم، موز و نارنگی، و از هر کدام یک کیلو، وقتی کارت را کشید، بهش مشکوک شدم، لفتش می دادم تا ببینم چه کار می کند، منتظر بودم تا از دست پاچگی هایش بفهم که شک کردنم درست بوده است، اما عکس العملی نشان نداد، ترسیدم دوبار کارت کشیده باشد. مثل همان استاد چند تا حرف بی خود و بی جهت بهش گفتم و میوه ها را برداشتم و رفتم. رسیدم دانشگاه، میوه ها و جعبه شیرینی را با خودم بردم توی آن نمازخانه، بوی نارنگی هم افاقه نکرد، بوی فرش ها باز غالب بود. کیفم هنوز دست نخورده بود، انگار داخل گاوصندوق بوده. همه چیز را برداشتم، کول کردم و پله ها را بالا رفتم. مسئول کلیدها را پیدا کردم، کلید جلسه دفاع را تحویلم داد، تا اینکه دست گذاشتم روی دستگیره در اتاق دفاع و فهمیدم که در باز است. کلید را انداختم ته جیبم. وارد شدم، آشغال دونی بود، همه جایش، جایگاه استادها چند تا موش و سوسک کم داشت، از طرفی گرم هم بود، من شبیه هر مرد عاقلی می دانستم که بعد از نیم ساعت از این خراب شده رها می شوم و بعد از این می توانم دوباره زندگی را از پی بگیرم. اما آن نیم ساعت. استاد ها که همیشه دیر می رسند، شبیه لاک پشت اند، همه شان، نه بعضی ها.

استاد داور که سرو کله اش پیدا شد، با تلفن صحبت می کرد، همینجوری از مقابلم رد شد. نزدیک بود مقابلش زانو بزنم، اما انگار از منظر ایشان دیواری بیش نبودم، از مقابلم رد شد، خیلی نرم و آرام و خوب و دقیق. رفت داخل کابین آسانسور، بدبخت. آنجا بود که چشم در چشم شدیم، مثل بچه ها، با اشاره سر و دست و ابروها بهش گفتم که اتاق دفاع اینجاست آی فلانی که در بسته شد. زدم طبقه چهار، در بازشد، استاد آنجا مقابل آسانسور ایستاده بود، من را دید، انگار همان دیوار چند لحظه قبل نبودم. از من چند سوال کلیشه ای را هم نپرسید و همانطور متکبرانه رفت داخل اتاق دفاع، با استاد راهنما خوش و بش خشکی کرد، هم زمان داشت با گوشی ور می رفت، تلفنش زنگ می خورد ولی قطع و وصل می شد، منتظر بودیم جواب تماس را بدهد تا شروع کنیم، من نزدیک کلید چراغ ها ایستاده بودم تا به محض اعلام فرمان، چراغ ها را خاموش کنم، تا در تاریکی کار خودم را بکنم، که کردم، همینطور بی مهابا شروع کردم به بافتن جمله ها که زارت استاد داور پرید میان کلامم، گیر داد به نمودار بالارفتن آدم های بی خود و بی جهت شهرها، بعد از آن هشدار داد که وقت تنگ است، دست جنبانیدم، هشدار داد که همین جور سرسری از روی مطالب می گذرم، برای چه؟ واقعا برای چه ؟ من یک سال زحمت کشیده بودم، مگر با بیست و پنج دقیقه می شود حق مطلب را ادا کرد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۵ مهر ۹۶

اشترودل ها

موقع هایی که پایم می رسد تهران، اولین چیزی که سراغم می آید، خشکی گلوست، از طرفی تا وقتی در محوطه ترمینال دنبال ایستگاه مترو می گردم، بدنم می لرزد، قبل از مترو باید بروم سرویس بشوم بعد، با هزار مصیبت و این پا و آن پا کردن ها، بعد از پنج نفر که نوبت ایستاده اند، از شرش خلاص می شوم، آبی به سر و صورتم می زنم و راه می افتم، قبل از مترو باید چیزی بخورم و گرنه باز سردرد امانم را خواهد برید، گوشه ای از ترمینال پت و پهن آزادى سوپری اشترودل دار است، سوپری که صاحبش اشترودل دوست دارد، بجز این سوپری آن یکی های تو ترمینال اشترودل که هیچ، چای گرم و خوش طعم و رنگ هم ندارند، این سوپری را بهتر از ایستگاه مترو می شناسم، اشترودل زیاد دوست دارم، خیلی زیاد و از هر طعمی بجز خرما هر بار دو تا میخرم، با شیر کم چرب می خورم، بقیه اشترودل ها را میگذارم گوشه ای از کوله ام، و برای وقت هایی که وسط انقلاب، ولی عصر یا طالقانی یا حتی پارک ایرانشهر، خانه هنرمندان، معده ام زوزه می کشد، اشترودل ها با من همه تهران را می گردند و جایی قربانی می شوند، حتی گاهی همین اشترودل های ذخیره دوباره تا ترمینال دست نخورده باقی می مانند، گاهی حتی تا اردبیل تا اتاقم هم می رسند و باز قربانی می شوند، وارد ایستگاه می شوم، شاخک هایی که اسمشان سینوزیت است مثل ماهی های دماغ دار حساس و لجوج و سرتق، مثل آلارم های هشدار مرز بین کشورها، ورودم را به جایی که سردرد و آب ریزش بینی را برایم ارمغان می آورد را متذکر می شوند. از همین نقطه، تهران شروع می شود، با سردرد. توی مترو، آنقدر با اشترودل های توی کیفم له و لورده می شویم که آب دماغ و دهانم قاطی می شود. 

اشترودل ها هیچ سنگینی خاصی برای من ندارند، با برنامه ای که برای خوردنشان می چینم، تعدادشان با ته مانده ی کالری موجود در بدنم تناسب دارد. توی مترو که نمی شود خورد، همینجوری به اشترودل ها فکر میکنم، به خوردنشان، به شیره عسلی یا خامه ی لایشان، به تردی نانشان، اشترودل ها از پدر می خورند به نان خامه ای هایی که در قنادی ها چیده و مرتب فروخته می شوند. یکی از فامیل های دور اشترودل، بستنی زمستانی شیبابا است. 

چند ماه می شود که پایم به تهران نرسیده است، من عاشق اشترودل هستم و اشترودل شعر و نوشته سرش نمی شود، اشترودل های سوپری که صاحبش اشترودل دوست دارد، اشترودل ها بتحقیق فقط در سوپری توی ترمینال آزادى تهران که صاحبش اشترودل دوست دارد طعم واقعی اشترودل را دارند. 

اشترودل ها تو دل برو ترین چیزهایی هستند که من با آنها تهران و هوای آلوده اش را تنقل می کنم، تاکید می کنم، اشترودل های سوپری توی ترمینال آزادی که صاحبش اشترودل دوست دارد. من اشترودل می خواهم، از همان هایی که گفتم. گفته باشم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۶ بهمن ۹۵

ایهاالناس

برای یک شهرستانی، وقت گذرانی در شهری مانند تهران بسیار درد آور و بی مایه است، البته تاکید می شود وقت هایی که تنهایی می افتم به جان این کلانشهر، دردناک تر و بی مایه تر هم می شود. خوب چرا؟ خستگی راه، خستگی پله های ایستگاه های مترو، اصلا هر بار فرصتی پیدا می شود تا چند ساعتی در شهر چرخ بزنم، هفتاد درصد کارایی ام پای رسیدن به مقصد صرف می شود، از آن طرف سی درصد در جیبم باقی می ماند، که، خودتان قضاوت کنید می شود با این سی درصد باقی مانده، توی سینما یا سالن تئاتر نشست؟ از فرط خستگی دنبال جایی برای نشستن می گردم و کجا بهتر از سینما یا تئاتر، که از هر طرف برد-برد است، ولی همان بیست دقیقه اول خاموش می شوم و آخر سر با کف و دست و هورای تماشاگران از خواب بیدار می شوم، ساعت را که نگاه میکنم می بینم اتوبوس امشب را هم از دست داده ام، و باز یک روز دیگر در تهران...

از تهرانی ها سوال می شود؛ اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانید؟ دقیقا!

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵