۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو و من» ثبت شده است

تلخ و شیرین های تو

دروغ. دیشب دروغی که بخاطرت گفته بودم را همه فهمیدن، همه ما گاهی دروغ می گوییم، بقول استادمان که می گفت: گاهی دروغ بشر را از بزنگاه های خطرناکی نجات داده است، اکنون من بیشتر شبیه آدم های درون گرای پوچ و کج فهمی شده ام که همه چیز را به تو ربط می دهم. گویی تو بودی و بعد از آن دنیا زیر پاهایت شکل گرفته است. شاید تو شاهد همه ی این تئوری های مزخرف مثل بیگ بنگ و داروین و آدم و حوا بوده ای. نکند که حوا باشی...نه ... تو هم دروغ می گفتی، چون از نسل آدمی، دروغ می گویم پس هستم. می دانی کی و کجا دروغ گفتی؟ نه نمی دانی، اما من جاهایی را که تو دروغ گفته ای و لحظه هایی را که برایم تلخ کرده ای یا شاید شیرینش کرده ای خیلی خوب یادم هست... الو کجایی؟ خوب بگو کجایی؟ از صبح هیچ خبری ازت ندارم و حالا میگی بذار برا یه وقت دیگه؟ که حوصله صحبت کردن را نداری، برایت پیام نوشتم که حداقل بدانم کجای این شهر خراب شده به این بزرگی هستی که کسی جز خودت خبری ندارد. چیزی ننوشتی و من بیشتر حرص خوردم و بیشتر ناراحت شدم. گاهی تو هم به سیم آخر میزدی، از تو رفتارهای عجیب زیاد سراغ داشتم، احتمال داشت کارهایی که به مغزم خطور نمی کرد نیز از تو سر بزند. از صمیمی ترین دوست آن روزهایت پرسیدم و او نیز ابراز بی اطلاعی کرد. اگر خبری ازش به دستت رسید منم در جریان بذار، نگرانش شدم. 
در آن خراب شده در آن شهر غریب کسی نبود جواب مرا بدهد، حتی تو، پیام های من به دستت می رسید ولی چرا جواب نمی دادی تعجب می کردم و بیشتر می ترسیدم، برای دل خوشی خودم باز می گفتم شاید بی حوصله ای. می خواستم کمی از تو دور بمانم تا که شاید حوصله ات سر جایش بیاید و بیایی بشینی کنارم تا از همه چیز با هم حرف بزنیم، اما دوست نداشتم اینگونه بی خبر غیبت بزند.
من در کش و قوس های یک روز بی مزه شناور بودم. هزار هزار فکر رنگارنگ به سرم می زد، در آخرین پیامت به جواب کجایی نوشته بودی قبرستان. منِ بی چاره حتی به شوخی بودن این حرفت شک می کردم، آدرس قبرستان را بلد نبودم و گرنه یکسره می آمدم آنجا و از پشت صدایت می کردم. 
شب رسید. پیام تو انگار که منتظر رسیدن تاریکی باشد به دستم رسید. خانه ام. نگران نباش. و فردا روزِ تصمیم من برای دور بودن از تو بود تا حوصله ات سرجایش بیاید. از زبان خودت که نه، از زبان همان دوستت فهمیدم قبرستان تو همان پارک و بوستان خوش آب و هوای بزن برقص دختر و پسرهاست. در واقع از شنیدن این حرف جا خوردم. یعنی چقدر از هم دور شده بودیم که اینگونه حتی برای پارک رفتنت یک روز تمام در تشویش و اضطراب بودم. دروغ بعدی ات را هم بگویم؟
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۹۶

رنگ به رنگ تیره تر و سرد تر

دراز می کشیدم و در پی اش چشم هایم را می بستم،

آخرین نمایی که می دیدم، سقف سفید چرکی بود یا چراغی زرد رنگ

پر از ابهام و استفهام،

خلاصی نبود، صحنه ها را پس و پیش می کردم و هر ثانیه هزاران بار خودم را متهم می کردم...

پای خاطرخواهی در میان بود، پای دوست داشتن، پای وابسته بودن

و فقط من بودم،

که بعد از هر تلنگر، هر هجوم، هر تنش...

پای می گذاشتم به پیاده روها... و سرتاسر شب را شبیه زبان بسته ها، زیر نگاه اشک آلودم می پیمودم...

و خستگی درمان موقت بود

صبح ها را همیشه فرصتی برای تغییر می دانستم،

یکی از همین صبح ها، که حال رابطه مان خوب بود،

پیامش آمد...

نمی توانیم، نمی شود... فراموش کن،

و من سعی کردم که فراموش کنم،

نتوانستم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴