۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تولدتو» ثبت شده است

یکبار می‌آید و هزار بار می‌رود

سلام

چه چیزی بهتر از آنکه برایت نامه بنویسم، کسی جلودارم نیست، در خلوتم نشسته‌ام و لحظه‌ای را برای ثبت کلمه‌ها جدا میکنم. این نامه در نهایت به دستت خواهد رسید، دست کم تا روزی که ایده نامه‌رسانی و نامه نوشتن نخشکیده باشد و پستچی همان آدم سابق باشد. این نامه، هیچ سخن انحصاری یا موضوع جدی ندارد، آخر کجای زندگانی جدی است، مگر این گستره جدی، با سپید شدن موهایمان رخت بر نمی‌بندد، مگر یک آن نابودی زیر چرخ های یک راننده تریلی عادی‌ترین شوخی چرت نیست، یا حتی تزریق آمپول اشتباهی... پس هیچ امر جدی خودبخود وجود ندارد، این آدم‌ها به ظاهر برای تدارک حماقت‌های خود امر جدی را وارد مغز می‌کنند و لحظه لحظه این دنیای فانیِ هفت ترقه را ارج می‌گذارند. حرفم چیز دیگری است، آهان. چه چیزی بهتر از نامه نوشتن، نوشتن برای یک عمر جاودانگی، برای ستایش حضور، حال خوش.

بیش‌تر که به مغزم فشار می‌آورم، تا حتی استخوان ترقوه از انقباض به چاره جویی میافتد، چیزی یا حرکتی بهتر از نامه نوشتن به ذهنم نمی‌رسد، در این نامه حکم بر آن است تا عطای چند واژه شیرین را به لقایشان ببخشم و صریح هر چه در چنته دارم بازگو کنم.

نامه اینگونه شروع می شود؛

دوست عزیز من، معلم روزگار مشق سختی برای ما تدارک دیده است، تو را نمی‌دانم اما من دیگر با دیدن شماری تار موی سفید-روزانه به تعداد انگشتان یک دست- به بی رحمی و جبروت آبکی آن پی برده‌ام. ساده‌تر بگویم من دیگر آن آدم سابق نیستم، نمی‌توانم باشم. چیزی که اختیاری از بابتش در خود احساس نمیکنم. شاید تو تصمیم درستی برای آینده گرفته ای، تو بر روی بال خیالت پرواز میکنی تا بهترین‌ها را برای آینده‌ات یا شاید حال حاضرت رقم بزنی، اما من مانده ام، من آدم منفعل و عاجزی شده‌ام، امروز و فردا خبر گندیدن مغزم به گوشت خواهد رسید یا شاید با خواندن این نامه ریشخندی به بوی متعفن ساطع شده از آن بزنی. به هر حال اطرافیان شاهداند که برای تو جز خیر و صلاح نگفته‌ام و نخواهم گفت. آدم ها آزادند، هر کدام هر مدلی که عشقش می‌کشد زندگی کند، بپوشد، بگردد و حرف بزند، هیچ چیز دیگران در انحصار و استعمار دیگری نیست. البته که این یک جور دیالکتیک منطقی است که دل ظرفیت پذیرش آن را ندارد. دل دوست دارد در استعمار دل دیگری و یا دیگران قرار گیرد و اینگونه خود را سرخوش و خوشبخت حس کند.

از طرف من به اول تمام پاراگراف‌ها، سطرها، مکث‌ها کلمه جانم را اضافه کن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ دی ۰۰

من هنوز یازده ساله ام

خیلی چیزها را ما بلد نبودیم. هر هشت عضو خانواده چیزی از زندگی درست و درمان سرمان نمی شد و نمی شود. ولی حتما باید ناهار بخوریم و شکممان را سیر کنیم. خواب دومین مشغله آرام خانواده هست. خواب شب، خواب عصر. یادم نمیاد آخرین بار مادرم کی بی بهانه من را بغل کرده است، یا من کی خودم را چپانده ام در آغوش پدر.

محبت بلد نیستیم. محبت کردن هم.  پانزده ساله بودم از سفری زیارتی مثلا خیلی باحال رسیده بودم خانه. در نگاه اول که داداشم را دیدم، ناخودآگاه دست هایم را باز کردم تا روبوسی کنیم، که عصبانی شد و دست هایم را پس زد. عین دست های گدا، گدای محبت. من هنوز بزرگ نشده بودم، هنوز بچه بودم و این روبوسی ها فقط برای بزرگترها بود. تازگی ها کمی بهتر از قبلیم، چیزهایی یاد گرفته ایم ولی باز لنگ ذره ای محبت هستیم؛

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۲ آبان ۹۶

:)

چند روز دیگه تولدته... 


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۶ اسفند ۹۵

تو بهار منی ...

بیست و پنج روز که از سرمای اسفندماه بگذرد تو بیدار می شویی، 

خبر ندارم،  

شاید روز تولدت شبیه عادی ترین روزهای سال،

پا به پای همه مشکلاتش می گذشت،

اما؛

روزی که تو پای گذاشتی بر سینه خاکی دنیای ازلی و ابدی، 

بهار پیش تر از نوروز، اقلیم دل ما را سبز کرد

تا ما با استنشاق بوی حیات 

بیش تر از پیش عاشق تو باشیم، 

آن آقا پسری که قاپ دلت را زده است، و من آقای هیچ.

 ............

هر چند تو عاشق زمستان بودی،

اما من می گویم تو بهاری،

تو خود، فصل شکوفه ها و گل های رنگارنگی،

تو بهار منی ... ،

............


شاید برای روز تولدت توانستم، پیامک تبریکی برایت بنویسم،

اما چند ساعت طول میکشد، تا به کوتاه ترین جمله بسنده کنم؟!

"تولدت مبارک..." 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴