۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانه» ثبت شده است

اسم خانه‌ام را نیافته‌ام

در سعی‌ام. و برای سامانِ خانه‌ای که هیچ خیالی برای زیستن درش ندارم، زور می‌زنم. رنگ در و دیوار را جابجا می‌کنم، همه چیز کند پیش می‌رود، من از پس همه‌ی این ساختن‌های تدریجی صیقل می‌خورم. هنوز آن خانه دلخواهم نشده است. شاید هیچ‌وقت نشود، این کارها ذوق و دل‌خوش می‌خواهد. ورق‌زدن کاغذ‌دیوار‌ی‌ها و رنگ پارکت آدم را ذله می‌کند، آنقدر که از خودم سوال پرسیده‌ام، آنقدر که به خودم نظرم را گفته‌ام...

پله‌ها را یکی یکی می‌سابم، پایین می‌روم و بالا می‌خزم، جارو می‌زنم. لایه لایه از گچ کم می‌شود. ایده‌های پوسیده را کنار می‌زنم. همان بلایی که سر لباس‌هایم درآوردم، از شر طرح‌های خیالی خلاص می‌شوم. گویی یک عمر گوشه‌ی ذهنم دست مستأجری افتاده باشد، به هر حال حکم تخلیه‌اش را گرفته‌ام. 

هر چند خسته و بلاتکلیفم، وسعت سفید ذهنم را یکبار دیگر پاک می‌کنم. نشده‌ها را فراموش می‌کنم و اکنونم در سکوتی بی‌حد ادامه می‌یابد، شاید زندگی همین است. زندگی آدم‌هایی که دوست داشتند تکراری نباشند...

 

اگه فردا بی من شروع شد (گوش کن

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۰۲

حالم خوب است. به اندازه ای که می توانم برای زندگی یمان خانه ای بسازم...

رویاهایم نقش اصلی این دور از زندگی را بازی می کنند، رویاهایی برای فردا، رویاهایی که حتی امروز و اکنون را دچار می کنند، به خودم، شبیه ریزترین نقطه ی عالم هستی نگاه می کنم، گاهی خنده دارد، گاهی سخت و طاقت فرسا و گاهی پر از سوال و ابهام. کاش پول نبود. و هیچ چیزی با پول به دست نمی آمد و ثروت آدم ها، شخصیت و آدم های اطرافشان بود. چند سال پیش با فکر و خیال متن های نصف و نیمه از خواب بیدار می شدم، پشت لپ تاپم می نشستم و شروع به تایپ می کردم و اکنون صبح زود بایستی به فکر پیدا کردن پیاز درچه یک از میدان تره بار باشم. یا شاید گاهی با تماس یکی از مشتری ها از خواب بپرم و یا با حساب و کتاب های روزانه خوابم نیمه خواب شود. قصد از گفتن تمام آنچه که روی داده، انکار و ابراز تنفر نیست. شغلم را دوست دارم، اما گاهی دیدن خودم از چشمی دیگر دیدگاهم به دنیا و این مسیری که می رود را تغییر می دهد. من دوست دارم هر کجا که هستم تماما آنجا باشم و یک تن گسیخته در افکار سرگردان نباشم. می خواهم متمرکزتر عمل کنم، خانه ای بسازم برای آرمیدن. که این دنیا چیزی بیشتر از این نیست که برای خواسته های منطقی ات تلاش کنی که در آخر  مطمئنن خواهیم رسید. 

اکنون در این نقطه هوا گرم و استعدادم برای نوشتن غنچه زده است، اگر سرمای شب سر از تن غنچه هایم جدا نکند، خوب است. گاهی آدم دلش می خواهد که بنویسد، نه برای خوانده شدن و نه برای سند سازی، که صرفا برای آرام شدن، انگار که با دست خودم نوازشم می کنم. 

حالم خوب است. به اندازه ای که می توانم برای زندگی یمان خانه ای بسازم... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳ ارديبهشت ۰۰

با خودمان یک وجب ساقه شمشاد یا سپیدار تازه بیاوریم

صبح را با خستگی شروع می کنم. تنی غم مانده که با خستگی غمیازه می کشد. رنگ دیوارهای اتاقم سفید اما چرک است. دمر دراز کشیده ام روی فرش زیر پایم. لنگه های جورابم یکی سمت راستم و دیگری سمت چپم، شبیه من ولو شده اند. آسوده خوابیده اند. به موهایم دست می کشم. انگشتانم را به هم می مالم، چربی موهایم کار را به حمام می کشد. هر روز صبح از خودم می پرسم " آیا ارزش ادامه دادن دارد؟" و هر روز صبح بدون آنکه جوابی برای این سوال پیدا کنم، دنبال زیرپوش و حوله می گردم و اسیر روزمرگی های این دنیا می شوم. هوا گرم می شود و گرما قوه وجودم را می کاهد. زیر دوش چشمانم را می بندم. گوش هایم پر می شود از صدای خفه دنیا، صدای دور شدن زندگی ها، آدم ها. چند دقیقه در همین حالت می مانم. قطره های آب شماتتم می کنند، تنبیه م می کنند تا دوباره جرات بیرون آمدن را داشته باشم. وقتی زیر آب در هرمی ایزوله می شوم. قلبم سنگین می زند. به این فکر می کنم که خیلی راحت می شود دم را باخت و روی کف کف آلود حمام ولو شد. امان از قطره ها...
بعد از استحمام دوباره خودم را بو می کشم. بوی شامپو یک سر به مغزم می رسد، حجم های جدید از مغزم را می شکافد، آرامش می گیرم و بو همچنان در راهروهای بی در و پیکر مغزم می لولد. برای امروزم برنامه می چینم. برای فرارم از غم زدگی نقشه می کشم. نسخه ای می پیچم که محتوایی از انرژی و انگیزه داشته باشد مثلاً سر زدن به خانه من و تو و دیدن همان یک وجب ساقه سبز شمشاد که به نرده گره زده ام...
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ خرداد ۹۷

پِلیکا

چند روز پیش با صدای ناله بچه گربه ای از خواب بیدار شدم، هنوز لرزشی در صدایش موج می زد، پشت در اتاق روی کاشی های طرح شطرنج دراز به دراز تنش را روی زمین کش داده بود و با دمش حساب و کتاب روزگار را این ور و آنور می کرد، گهگاهی پنجه ای بر سر مفلوک خود می کشید و بی اختیار به زمین می خورد و ما از خنده روده بر می شدیم. این صدا هر روز خواب چند دقیقه ای بین بیدار شدن از خواب و لنگیدن رو رخت خواب و بلند نشدن را زهرمارمان می کرد.

در عجبم چه شده که برای صدا زدن بچه گربه، گفتم؛ پِلیکا، بعد از آن هر چه قدر از ذهنم مدد گرفتم به پاسخی نرسیدم، چرا پِلیکا، چرا اسم دیگری از ذهنم در نرفت،....

یک هفته ای می شود میهمان سفره ما شده است، دیگر مادر به جای چهار نفر ، برای چهار نفر و نیم غذا می کشد و من مامور آب و نان دادن پِلیکای بازی گوش هستم، فقط در این مدت چیزی که با عقل آدم جور در نمی اید این است که نیم وجب گربه هر چقدر خورد و خوراک بهش بدهی می لنباند و هیچ ترسی از عاقبت الامور ندارد.

حتی عجیب تر از همه چی رنگ چشم ها و پلک ها و موی های اوست، رنگی شبیه تاری از طلا،درخششی حتی قابل وصف تر از یک شمش طلا، و همه این زیبایی وصف ناپذیر در رخسار گربه ای یکه و تنها.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۸ شهریور ۹۴

شــاسی

دستم دورشاسی آ3 جا نمی شد باد کاغذ ها را به یک طرف تا می کرد ،دستم دور این همه کاغذ قلاب نمی شد ،دو دستی باید سفت و محکم تمامی کاغذ ها را به آغوش می کشیدم.امّا خجالت می کشیدم ،رسیدم سر خیابان آذری کنار ایستگاه آتش نشانی ،سروصدای هولناکی همه جا را پر کرد .شاسی را جلو صورتم گرفتم ،ترسیدم چیزی درست بیاید و بخورد وسط کله ام .ماشین های آتش نشانی ردیف به ردیف از در بزرگ ایستگاه آژیرکشان و سروصدا کنان بیرون می آمدند.انگار اینبار ایستگاه آتش نشانی طعمه حریق شده باشد. همه در جنب و جوش شبیه شعله های آتشی به این گوشه و آن گوشه کشیده می شدند.بعد از 3 دقیقه تمام شد.نمایش برای امروز کافی بود .چند قدم جلوتر نوشته بودند روز آتش نشانی مبارک باد .هنوز شاسی نیمرخ کله ام را زیر پوشش خود داشت .در این موقعیت حتی بیشتر ازسپر شوالیه ها برایم ارزش داشت.جلوی درب خروجی ایستگاه ،مرد چاق و چله ای جعبه شیرینی در دست داشت و به عابران تعارف می کرد تا از شیرینی و شربت نوش جان بفرمایند.ایستادم.لیوان یک بار مـصرف جلد قشنگ بود ،خیلی کوچک و شیک ، نشانه سازمان را روی آن چاپ کرده بودند.شیرینی تعارف شد ولی بر نداشتم ،همیشه برای کسالت هایم شیرینی دلیل اصلی ست.مرد در تلاشی بی مهابا در پی باز کردن سر حرف با من بود.از دور انگار آدم پر حرفی به نظر می رسیدم یا آدم همه فن حریفی.گفت:عید باشه و من به همه شیرینی بدم .امروز هم که روز ماست باس شیرینی تروتازه جلو مهمونامون بزاریم ،مهمونای ما شما اهالی این محله هستید.هر چند ما موقع گزارش حریق به خارج از این محله برای کمک اعزام می شیم امّا حق همسایگی چیزی نیست که به راحتی ازش گذشت.سکوت کرد. سکوت کردم.خواستم در حق شهروندی کلمه ای ادا کرده باشم گفتم خسته نباشید. کمی مات و بی حرکت نگاهم کرد.من پیاده رو را می پاییدم.فکر کردم آتش نشان منظوری از دو کلمه حرفم برداشت نکرده است.گفت معلومه اینجایی نیستی چون اینجا همه منو می شناسن حتی خانوما و پـسربچه ها و دختر بچه ها.گفتم آره حق با شماست من اینجا دانشجو هستم یعنی آلان هم ترم آخرهستم .با لب هایش و قسمتی از گونه های سرخ صورتش لبخند ملیحی جاری ساخت تا بدین وسیله مهر تاییدی بر نفس درون خود بزند که یعنی ؛دیدی درست تشخیص دادم که اینجایی نیست.با هم دست دادیم و راه افتادم. چند متری به خانه نمانده بود همین که بالای سرازیری رسیدم همان مامورهای آتش نشان همه جا را قرق کرده بودند و با ماشین های بزرگ و کوچکشان تمام عرض و طول معبر را مسدود کرده بودند.نزدیک تر شدم.دنبال کلیدهای خانه این جیب و آن جیب کاپشن را می گشتم.رسیدم جلوی در ،مامور با طعنه ای مرا بیش از یک متر آنطرف تر هل داد ،شاسی افتاد. شیشه های پنجره همه خرد شده بودند.من تازه متوجه شدم خانه ما زیر آتش و شعله هایش سوخته است.ترسیدم.دیگر محافظی نداشتم نه خانه و نه شاسی آ3 ،آخر من چند آغوش باز دارم که بتوانم خانه را شاسی را با دو دستم قلاب کنم که دیگر آنها را از دست ندهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۳