۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

من هنوز یازده ساله ام

خیلی چیزها را ما بلد نبودیم. هر هشت عضو خانواده چیزی از زندگی درست و درمان سرمان نمی شد و نمی شود. ولی حتما باید ناهار بخوریم و شکممان را سیر کنیم. خواب دومین مشغله آرام خانواده هست. خواب شب، خواب عصر. یادم نمیاد آخرین بار مادرم کی بی بهانه من را بغل کرده است، یا من کی خودم را چپانده ام در آغوش پدر.

محبت بلد نیستیم. محبت کردن هم.  پانزده ساله بودم از سفری زیارتی مثلا خیلی باحال رسیده بودم خانه. در نگاه اول که داداشم را دیدم، ناخودآگاه دست هایم را باز کردم تا روبوسی کنیم، که عصبانی شد و دست هایم را پس زد. عین دست های گدا، گدای محبت. من هنوز بزرگ نشده بودم، هنوز بچه بودم و این روبوسی ها فقط برای بزرگترها بود. تازگی ها کمی بهتر از قبلیم، چیزهایی یاد گرفته ایم ولی باز لنگ ذره ای محبت هستیم؛

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۲ آبان ۹۶

بحث سر اختلاف نظر

مسئله ای که با آن رو در رو ایستاده ام و قصد عبور دارم ، واقعیت گرا بودن است . یعنی نباید از حل مشکلی که هر روز بی امان تکرار می شود ترسید ، باید روبرویش ایستاد و بر چهره اش تیغ کشید. می گویم 23 سال می توانستم تفاوت ها را تحمل کنم و شاید در آن حوالی چند سالی هم توانسته ام زندگی بکنم. امّا بیست و سه سالگی هم تمام می شود و همچنین تحمل من . روزیست که بر سر مسائل پیش پا افتاده ، برای رسیدن به نقطه نظر مشترک و یا اجماع نظر  ، هی موضوع کش داده می شود. دلیل واضح است ، من ویژگی های یک نسل جدید را به دوش می کشم و اطرافیانم نسلی از دوران قدیم. نوش داروئی که با آن این فاصله ها ترمیم پیدا می کند عمر من است . باید سال ها حرف های این و آن را بشنوم ، برخوردهایشان را ببینم و سکوت کنم ، بی خودی وارد معرکه شدن و آتش انداختن سبب اختلاطات عصبی من می شود و جز من کسی زیان نخواهد دید ، من باید آرام باشم و از این دنیا دور شوم . مثال نمی آورم که زیاد است از این قبیل جروبحث ها ، که زیاد بی احترامی می شود که زیاد ارزشی برای حرفهایم قائل نیستند ، آخر اینها فرزندان نسل قدیم و اندی ...
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱ مرداد ۹۳