۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خسته» ثبت شده است

باید رفت و دید

کاش یکی دستمو بگیره و منو از این کوره بکشه بیرون، من می‌خوام یه دنیای دیگه با آدم‌های دیگه رو ببینم، راهو بلد نیستم! نمی‌دونم بقیه چطوری رفتن، ساکن شدن و روزهای خوش و ناخوش زندگی‌شون رو تو یه کشور تو یه دنیای جدید میسازن...

زندگی حس غریبی‌ست که یک مرغ مهاجر دارد

من از مهاجرت فقط این شعر رو می‌دونم و جز این تصویرهای بریده‌ای از شهرهای زیبای 


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۴ دی ۰۰

التماس آرزوها

آرزوها از تنم آویزانند

همین تن خسته ام

که هزاران شب 

روح بی خواب و سرگردانم را

در تاریکی بدرقه می کند،

صدای نقاره و دهل 

خبر هبوط آرزوهای آسمانی ست

و من در این سطح خاکی

زبانم قاصر است

از التماس آرزویی که تو خود آنی،

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ فروردين ۹۶

خسته ام

دلم خواب می خواهد...چشمانم را آرام آرام می بندم...به کفش های برف گرفته مان فکر می کنم، به رنگ پریده شان... به رنگ کوله پشتی تو که با رنگ پائیز جور است... از زیر ابروهایت نگاه هایی می کنی...دلم غنج می رود...جانم... انقدر زیبایی...حتی سیبیل هایم  هم می خندند...ذهن خسته ام تو را در آغوش می گیرد... می خوابیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۲ آذر ۹۵