۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواب» ثبت شده است

آرموس

بامداد در مسیری از میانه مرتعی سبز می‌گذرم، از سایه‌ها و آدم‌هایی که دنبالم می‌کنند فرار می‌کنم. مرگ با شنلی سیاه من را در آغوش خواهد کشید. کودکی‌ام در نقطه‌ای که انگار انتهای جاده است، مقابلم ایستاده، شنل را تکان می‌دهد. این سو و آن سو می‌پرد، بازی می‌کند. سایه‌ام بزرگ می‌شود، روی سطح خاکی جاده پیش می‌رود، سایه‌ی کله‌‌ی نازکم روی شنل محو می‌شود. کودک شنل را تکان می‌دهد، سرم گیج می‌رود. احساس میکنم سرم سبک شده است. سردرد ندارم. کودکی‌ام فریاد می‌زند: آرموس، اولین و آخرین کلمه‌ای‌ست که در کودکی‌ام می‌دانستم. آرموس... آرموس... باد شنل را از دست کودکی‌ام می‌قاپد، شنل روی دوش سایه‌ام موج‌دار و تیز سمتم می‌آید، روی صورتم ولو می‌شود. دوباره سرم سنگین می‌شود. روی زانو می‌افتم. سایه‌ام نصف می‌شود. سرم را با دستم لمس می‌کنم. شنل را از صورتم می‌کنم. اطراف را نگاه می‌کنم. سایه‌ام را گم کرده‌ام. ما یکی شده‌ایم. صدایم را می‌شنویی؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۹ تیر ۰۲

تقدیرِ سلفیده

جدی. جواب داد. دخیل بستن و خواستن و دعا کارش را کرد. چند مدت بعد. یک آن. به خودم آمدم، دیدم؛ بله، دعا گرفته، متصلم به ایزد منان. حالا تاثیر کدام قوه بود بماند. دخیل من به ضریح امامزاده عبدالعظیم گره خورده بود. بعد از آن نمی‌دانم چه شد! به روش‌های کذایی روی آوردم. هر چه طبق میلم پیش نرفت گفتم کارمای فلان چیز است. یا به دفعات هر چه شکست و تنبلی بوده، بسته‌ام به ریش تورم و بیکاری. حالا هر چیزی که باشد من دُم به تله‌ی دعانویس و وردخوان نداده‌ام. چه بدانم! شاید به خاطرهمین هیچ چیز جور درنمی‌آید.

یک بار برای دوستم رفتیم محضر آقای دعانویس، در گیرودار درمان فوری اغتشاش خواب و خوف دوستم، به من گفت که شما هم؟! بله من هم آنجا بودم، ولی نه برای شفاعت و انباشت هزینه. ول کن نبود. دوستم سقلمه می‌زد که فرصت را غنیمت بدانم، راضی شوم. آقا به شیوه بازاریاب‌های مواد شوینده، حکم به سابیدن روحیه‌ی خجالتی من داد. اسم و رسمم را پرسید و ازلای کتاب پوسیده‌اش، چند قصه مضحک گفت. من فکر می‌کردم روال کار همین است. اما قهرمان داستان‌ من بودم. آن هم در روایتی با خساست تمام. یعنی فقط پرده اول را گفت و برای شنیدن باقی قصه باید چند هزارتومانی می‌سلفیدم. من ساکت بودم. الحق بار روانی فضای کار آقای دعانویس سنگین بود. پارکینگ خانه‌اش را کرده بود محل طبابت. عوض ماشین کرور-کرور آدم نطلبیده و وامانده می‌رفتند داخل. بعضی‌ها زنگ می‌زدند و جواب استعلام‌شان را می‌گرفتند. کم مانده بود شماره کارت آقا را حفظ شوم. بنده خدا زندگی‌اش با کارش درهم بود. من می‌دیدم زن‌اش بچه را روی پای‌اش خوابانده یا آن یکی بچه را می‌دیدم عین تخم جن یکهو آن پشت مشت‌ها غیب می‌شد و بعد از در اتاق وارد می‌شد، سلام می‌داد و وردست پدر می‌نشست. هر چند که آن آقای دعانویس، شبیه هیچ کدام از دعاهای خودش نبود. یعنی اگر بلد بود که برای سر کچل خودش درمانی قطعی تجویز می‌کرد. دوستم همان‌جا علائم تاثیر دعا را حس کرده بود. آخر سر بلند شدیم که برگردیم، دوستم با رضایت قلبی هزینه چند دقیقه اتصال به کانون وکلای اجنه را نقداً تسویه کرد.  من و آن آقا ناجور چشم در چشم شدیم. خدا می‌داند که ترسیده بودم. گفتم نکند لج کند یکی از همان وکیل‌های جنی‌اش را بفرستد سروقتم. با لرز و مظلومیت منحصربفردی پیش دستی کردم و گفتم: کارتخوان دارید؟ بله داشتند. برای هر کدام از قصه‌های نصف و نیمه‌اش مبلغی کشیدم تا بلکه سر کچل‌اش را شیره بمالم و این قصه همان‌جا در نطفه خفه شود. حالا یاد دخیل امامزاده می‌افتم. چقدر مفت بود. حیف که می‌ترسم دوباره دخیل ببندم و کار نکند و تمام آن چه گذشته است تبدیل به تخیل شود.


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۱ مرداد ۰۱

ترس لرز

من بیشتر از هر چیزی یا کسی از خودم می ترسم، از خود خود لعنتی ام. حتی به خودم فحش می دهم، از ترس، منی که زبانم به فحش نمی چرخد. به حرف نمی چرخد. از خودم وقتی حرف بزنم، چند کلمه ناچیز و بی ربط دست و پا می کنم، بزور. تنفر را فقط برای خودم حس می کنم. وقتی از خودم متنفر باشم، عاقبتش ترس است، ترس که می آید سر وقتم، خستگی می آورد، درد می آورد، مچاله و له شده، جلوی بخاری دراز می کشم، عین بزدل ها. مادر جور دیگر نگاهم می کند، پدر بدتر، و من طعم تلخ زبانم را می مکم، ترس که می آید، چشمانم بسته می شوند، انگار کیسه ای به سرم کشیده باشند، از همه بیزار می شوم، این همان لحظه است که قلبم خودنمایی می کند، دلش می گیرد، می خواهد تنم را بدرد، بزند بیرون، نفسی تازه کند، شکمم بالا و پایین می شود به قصد نفس کشیدن، که ترس با حرارت درونم غلیان می کند. اگر قرار به خیال بافی باشد، خنده های من، عکس العمل هایی احمقانه در مقابل ترس اند. ترس را آدم ها می آوردند و آدم هایی دیگر آن را از دلم می کنند و می برند. وای به روزی که حواسشان پرت باشد و ترس روانم را زخمی کند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ اسفند ۹۶

سیاه

در وقت خواب

خوراک تنفسم

تاریکی 

سکوت

رویا

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۳۰ اسفند ۹۵

زمستون آی زمستون

زمستون که میشه موهامو اینقدری کوتاه می کنم که بتونم راحت تر، سریع تر شونه بزنم...

زمستون که میشه موهامو اینقدری کوتاه می کنم تا خیلی راحت هد بند بزنم، موهای بلند با هد بند جور در نمیاد، اگه هم باشه من اهلش نیستم، اونوقت باید موهامو خیلی بلند کنم تا با هد بند بشه جمعشون کرد.....

زمستون که میشه موهامو اینقدری کوتاه می کنم تا راحت تر بتونم کتاب بخونم، تا راحت تر تو کتاب ها غرق بشم تا هی فکر ریزش مو نباشم...

زمستون که میشه بک گراند گوشی رو سیاه و سفید می کنم تا راحت تر بتونم وقتی قدم میزنم صفحه گوشیم رو زیر نور آفتاب ببینم...

زمستون که میشه هر شب خاطره هامون رو مرور می کنم تا راحت تر بتونم بخوابم

زمستون که میشه صبح ها وقتی بیدار می شم عکس تو رو می بینم 

و شاید وقتی زمستونه یبار برا همیشه بخوابم ... یادم می مونه قبل خواب بهت سر بزنم، یادم می مونه قبل خواب به عکست نگاه کنم..

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۶ بهمن ۹۴

مرگ است یا زندگی!

هی دور خودم می چرخم،

صدای سائیده شدن استخوان های ریز و درشت بدنم را می شنوم،

یعنی پیر شده ام؟ 

پر شدن چشم ها با مایعی شبیه اشک،

از پشت خوابی نصف و نیمه،

آب مروارید است؟ 

یا اشکهایی که به وقتش گریه نکرده ام!

سردم است،

مرده ام؟

در جستجوی گرمایی ناچیز،

دست ها لای پاها و پاها جفت روی هم، چسبیده به هم،

روی هم می مالم،

این اولین شبی ست که هیچ فکری دم پر من نشده است،

از یاد رفته ام، شاید از یادها رفته ام،

نمی خوابم،

پاهایم جذب سردی گوشه های رخت می شوند،

چشمانم یک جا بند نمی شوند،

چهار کنج اتاق،

پنجره،

درخت سیب،

همه می لرزیم، 

و من آرام آرام در خواب غرق می شوم،

و شاید این دم و باز دم،

آخرین فرصتی ست که داشته ام،

نفس هایی زیر سایه مرگ

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

صدای داستان را زیاد کنید

دوست دارم وقتی یک رمان پر و پیمون نوشتم، بهروز رضوی، گوینده رادیو، با صدایی که چه عرض کنم، یک دل نه صد دل عاشقش هستم، نوشته بنده حقیر را یک دور بخواند.

یقین دارم اگر این یک پله را رد کنم به آرامشی بزرگ خواهم رسید، شبیه به این که روی هزارمین پله، وقتی سرت را بالا می گیری ببینی به پایگرد رسیده ای، و می توانی چندی بیاسایى.

آن سال هایی که هنوز وسایل ارتباطی در حد تلفن منزل و باجه همگانی بود، موبایلجات، دستی در زندگی ما نداشت، رادیو بود، من بودم و آخر شب هایی که زیر ملافه، رادیو به گوش بخواب می رفتم.

سر شب قلتک تنظیم موج را انقدرى می چرخاندم تا همین که صدایی درست و درمان به گوشم اصابت می کرد ، چند لحظه صبر می کردم، قلتک از حرکت می ایستاد، و گوش هایم را برای تشخیص صدا تیز می کردم، در این وضعیت، آرزوهایم کشیده می شد، چشمانم با تعجب ردپای چیزی محو روی دیوار را تعقیب می کرد.

از کانال العربی و الاسلامی می گذشتم تا چیزهایی باحال تر بشنوم، این وقت شب سراغ کانال های ایرانی را نمی گرفتم، چون همیشه حوالی این ساعت صداهایی از آن ور مرزها، کمی دورتر از آراز و قله قاف صدای موسیقی آزربایجانی آرامش شب را پایدار می ساخت.

بعد از کلی سه گاه و دستگاه و بهمان، قلتک را دوری می چرخاندم و روی برنامه نمایش شب جلو عقب می کردم تا صدا واضح شود، هر وقت این کار را می کردم حس مى کردم طناب نازکی زیر پاهایم گذاشته اند تا روی آن بایستم شبیه بند بازها، وقتی صدا صاف و خالص به دستم می رسید دراز می کشیدم و رادیو را کنار بالشتک می گذاشتم .

آنونس برنامه هیجانی زیادی داشت، می ترسیدم امشب به هر دلیلی پخش نشود، اما پخش می شد ،حتی شب های جمعه که بهروز باید می رفت و نفسی چاق می کرد برنامه روی آنتن بود.

داستان ها را تا آخرین جمله یشان گوش میدادم و همه چیز مو به مو مقابل چشمانم مجسم می شد.

صدای بهروز حس خاصی به داستان می داد، حتی اگر خود داستان هم چنگی بدل نمی زد بهروز با صدایش همه کاسه کوسه های جناب نویسنده را ماله می کشید، من عاشق صدای بهروزم، نه هر صدای بمی، صدای بم بهروز یک چیز دیگر است حتی زمان هایی که سرما می خورد صدایش نورالنور می شود.

صدای بهروز باید ثبت جهانی شود، این اولین باریست که من از صدای کسی خوشم میاید، ببینم، بهروز  صدایش را دوست دارد؟...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۰ خرداد ۹۴