۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رویاهایم» ثبت شده است

اولین کلمه

سوی و سراغ اولین کلمه را با چشمانم می‌جورم، از چپ و راست، با جنبش‌ها و پلک زدن‌های کند و تند. خبری نیست. مگر همین دیروز خود جناب‌عالی‌ام به یک نویسنده‌ی به بن‌بست خورده نگفتم که زور نزند. حالا خودم در غلتک زور زدن و باز زور زدن دور سرم می‌چرخم. این انتهای مسیر نیست. تا وقتی رویاهایی برای ساختن باشند، من زنده‌ام. مگر که از لذت این موهبت عقیم شوم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۴ مرداد ۰۱

بلفاست

برای درس کارگاه دوره ارشد، قرار بود بکرترین و بروزترین موضوع رو پیدا کنیم، طبق روالی که همیشه داشتم، همون اول کار دور ایران رو خط کشیدم و خودمو سپردم به گوگل. با این که تا حالا مسافرت خارجی نرفتم ولی به خاطر رشته‌م (طراحی شهری) می‌تونم ادعا کنم که در مورد صد شهر اول دنیا مطالب زیادی خوندم و عکس‌هاشون رو ورق زدم. از تاریخ به وجود آمدن برادوی تا پروژه‌های ریز و درشت شهری که هر ساله به تعدادشون اضافه میشه. در مورد تاریخ بعضی از شهرها هم خوندم. شاید بپرسین که خب برای چی کنجکاو این موضوع بودی! من کنجکاو و علاقه‌مند بودم، هم تکلیف دانشگاه رو انجام میدادم هم دنبال آرزوهام بودم. شب‌ها با رویای این شهرها خوابیدم و ته ذهنم همیشه یه پله‌ای بود که من اونجا بهترین شهر برای زندگی رو پیدا کرده بودم. الانم همینطوریه، الانم دنبال بهترین شهرها میگردم. می‌خوام یه دنیای دیگه رو کشف کنم، یه جایی باشه که بتونم خودم رو از اول بکوبم و بسازم، یه جایی که... 

بلفاست؛ یکی از شهرهایی بود که من نظامات شهرسازیش رو ترجمه کردم و تو یه پروژه ارائه دادم. هر چند کسی ارزشی برای کار من قائل نبود و کار باارزش من لای هزاران مقاله و پروژه به دردنخور تلنبار شد. اما من رزق اون روزامو از دیدن فیلم‌ها و منظره‌های خوب این شهر گرفتم. بلفاست. با ساختمونایی که انقدر خوشگلن، با طراحی شهری انسان‌محور، واقعا دیوونه کننده‌س. حیف که مذهب یه عده متعصب کار دستشون داد. ولی بازم زیباست، بازم همون بلفاستیِ که من دوس دارم ادامه زندگیمو اونجا بگذرونم. 

خب حالا آقای برانا فیلم بلفاست رو ساخته تا من بیشتر حسرت این شهر زیبا رو بکشم. بلفاست تو ایرلند شمالی، واقعا عین یه جواهره. یادمه بعد از تموم شدن آشوب و جنگ داخلی جای فنس‌ها و حصارها که مرز بین دو گروه بود رو با خطوط رنگی علامت زدند، خیلی وقته دیگه خبری از پروتستان‌ها و کاتولیک‌های متعصب نیست، اگر هم باشه تعدادشون خیلی کمه و آدم‌های عادی همه قوانین گروهک‌ها رو زیرپا گذاشتن و حتی با کاتولیک‌ها ازدواج می‌کنن و تو معاشقه‌شون براشون شعر می‌خونن.



بادی، شخصیت اصلی و راوی هم‌داستان فیلم، کانون همه اتفاق‌هایی که قراره تو این فیلم ببینید، بادی می‌تونه بچگی من باشه وقتی که همونقدر موهام بور بود و رنگ پوستم سفید ولی خب من تو جلد بادی نبودم و بیرون از داستان کل خانواده رو باهم می‌دیدم. مادر بادی شعر بود. روح لطیف فیلم بود، مثل همه مادرها و دخترهایی که باید باشن، همونقدر خودش بود که یه خانم می‌تونه باشه. بادی عین من تو اون سن دلباخته همکلاسی‌اش میشه. دیدن بده بستون‌های موجز و به‌جا از دو تا وروجک حال آدمو جا میاره. هر چند بادی خیلی آزاد تو دنیای خودش می‌چرخه و کار خودش رو میکنه اما برادرش یه گمشده واقعیه و بحرانی که باهاش روبه‌رو شده رو انکار میکنه. بادی وقتی یه دوراهی رو میکشه و براشون اسم میذاره؛ راه خوب و راه بد، من دیگه شک نمیکنم به این که بادی خود منم. بعد از سی سال هنوز دارم دوراهی‌های زیادی رو تو ذهنم ترسیم می‌کنم و آخر سر پاره‌شون میکنم. شاید نیاز باشه به جای دوراهی، حالت سکون رو انتخاب کنم. کاش امکانش بود یه روزی تو دوراهی انتخاب دوبلین و بلفاست می‌موندم. قول میدم می‌اومدم اینجا مشورت می‌گرفتم. هر چند میگن بعد سی سالگی دیگه خیلی سخته آدم جای زندگیش رو تغییر بده، اگه تغییر بده خانه فرهنگ آدم میریزه بهم و اونجاس که دیگه هرچی دلتنگی و غمه همخونه غربت تو میشن. 



بلفاست رو خیلی دوست داشتم، قاب‌هایی که واقعا با سلیقه کادربندی من یکی بود، من کار برانا رو ستایش می‌کنم که دست روی همچین موضوع انسانی گذاشته. اون معلومه یه آدم خانواده دوسته، حتی پدربزرگ و مادربزرگ رو نگه میداره تا همه کنار هم باشن.



نمی‌خوام تو این وبلاگ حرفای تخصصی بزنم، فقط اینو بگم، نمادهای تو این فیلم بجا و عمیق بودن. مثلا همون تابلوی سردر یه مغازه که نوشته بود "The House For Value" کل گفتمان کارگردان رو هدف قرار داده بود. یا آخرین پلان، وقتی مادربزرگ پشت شیشه‌های مشجر در خونه‌اش محو میشه خیلی حرف برای گفتن داره. از اون خانواده فقط مادربزرگ تو اون محله موند و بقیه به خاطر اقتصاد خانواده مجبور شدن به انگلیس برن، و نکته جالب اینکه کارگردان آخر فیلم هیشکی رو قضاوت نمیکنه، و فیلم رو برای همه اونایی که رفتن و موندن و کشته شدن تقدیم میکنه. می بینی؟! 



من یه سری عکس از این فیلم اینجا میذارم، تا وقتی یه بار اومدم اینجا و مرورش کردم یادم بیافته چه رویاهایی داشتم...


* پیشنهاد فیلم از بلوط 

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۰۰

رویاهامو ول نمیکنم

بالاخره رسید اون روزی که منم یه بزرگسال لعنتی شدم. من دیگه غر نمیزنم و به خودم قبولوندم که زندگی اینه و باید باهاش ساخت. راستش به رویاهام فکر میکنم، به تک تک کارهایی که می خوام انجام بدم، ولی همه اینا فدای یه دل خوشی و لبخنده، فدای یه لحظه برگشتن و نگاه کردن، آدم وقتی بزرگسال میشه اینو میفهمه، نمی دونم بالاخره سی ساله شدم، نمی دونم تا چه حد عقل و شعورم رشد کرده ولی یه افسوس عجیبی از گذشتن تک به تک لحظات زندگی دارم. این حرفی که میگن آدم هر چقدر بزرگتر و بزرگتر میشه هر چقدر میخونه هر چقدر به واقعیت های زندگی فکر میکنه می فهمه که هیچی نمیفهمه... منم نمی فهمم ولی ... هنوزم رویاهامو ول نکردم، چیزی که از بچگی مونده برام این قاطعیت و اصرارمه، دست نمیکشم از چیزایی که می دونم و مطمئنم از جنس زندگیه. بالاخره منم پیر میشم، من از کار میافتم ولی باید به رویاهام برسم. داشتن رویا کلا چیز خوبیه، حتی اگه هزارسالم عمر کنی و بهش نرسی باز چیز خوبیه، لااقل یه چیزی هست که آدم دنبالش بره، رویای اصیل چیزیه که آدم خودش به ماهیتش پی می بره، چیزی نیست که رفیقت، دوست یا خونوادت اونو تو مغزت بکارن. حرف هایی که اونا میگن خیلی زود از سرمون می پره ما حتی اگه رویای غلطی هم داشته باشیم، کافیه رویای خودمون باشه، میرسیم بهش، زندگی جنگه رسیدن به رویاهاست، جنگ اینکه چطوری این مسیرو مدیریت کنیم تا برسیم به اون نقطه، اونجا یه جاودانگی خفنی منتظرمونه، نمی دونم نمی خوام مطلق حرف بزنم اینا چیزایین که من دلمو باهاش خوش میکنم، شاید این رویاها و هدف هایی که من تو مغزم پرورش دادم یه ایده بنجل و نازل باشه که هیچ خریداری نداره، ولی من دوست دارم رویاهام همیشه تازه و سرحال باشن. اینا چیزایین که اسماعیل کم رو و خجالتی از بچگی بهشون فکر کرده و همه تصاویر پازل رو کنار هم چیده. من هنوزم می خوام بسازم، خلق کنم و این قویترین نیرویه که منو سرخوش میکنه...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۱ شهریور ۹۹

طعم رویا

بعد از دو نصف شب

پاهایمان را سلاخی میکنند

یکجا بند می شویم

همه دار و ندار زندگی ت را می چپانند توی کله ات

کمی ادویه رویا قاطی می کنند

کمی سکوت

ساعتی تاریکی

و تو شروع میکنی به چرت گفتن

مثلا می گویی که 

"دوستم داری"

من هم باور می کنم

طعم رویایت باور کردنی ست

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۶ فروردين ۹۶

سیاه

در وقت خواب

خوراک تنفسم

تاریکی 

سکوت

رویا

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۳۰ اسفند ۹۵

قرص رویا

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۷ خرداد ۹۵

روح را چه به کار رگ و خون ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۴ خرداد ۹۵

ریشه های خیال


ساعت ها به چشم های غم بار و حزن آلودش خیره می شوی، معصوم تر از آنی ست که سرش داد کشید، صحنه را برای او، به خاطر برگشت لبخندش، ترک میکنی! در دلت روی رویاهایی که این چند سال ساخته ای قلم می زنی، راه ندارد، تمام رویاهایم با او بود، همین بس که رویای خیالی و هفت آسمانی ام را پیش رویای زنی جا بگذارم، و آنگاه دور شوم، دست و پای قلب را پای چوبه دار عشقی بی سرانجام ببندم، و در تاریکی شب، جایی بالاتر از مه غلیظ، بر این شعار زنده باد زندگی لعنت بگویم و آرام با گردش خونی یکنواخت، با ضربانی منظم، چشم از این دنیا بربندم و دیگر منتظر هیچ یار عاشق پیشه ای نباشم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۴ آبان ۹۴

بدون عنوان

لا به لای حرف هایی که به گوشم اصابت می کند، لطافتی شبیه بوسه های یک دوست، قطره های نابالغ اشک را بر روی گونه هایم جاری می سازد. ومن هیـچ نمی دانم این دوست که انـگار ســال ها بـا او این خیابانهای شلوغ را پیاده طـی کرده ایم دیگر جایی بین رویاهــایم ندارد و مــن چـرا اینگونه سماجت می کنم تا او باز گردد تا احـساس او و مــن در نقطه ای گــره بخورد و رویاهـــای خـاکستری مــرا با خنده های شیرین به بیداری یک روز بهاری تبدیل کند...چــرا نمی آیـد مــرا از این سال های پر تلاطم از این روزهای بی روح و از این لحظه های بی اشتهای زندگی نـجاتم دهـد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۷ فروردين ۹۴