۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

سِزن آکسو نمی‌خواند

باید خودم را دور بریزم، مثل هر چیز کهنه‌ای که دیگر تازه نیست و گوشه‌گیر شده است. 

سِزن آکسو نمی‌خواند، روح آدم را می‌درد.

معلقم، باطلم و منتظر صبح، که کسی صدایم کند و کاری به من بسپارد، بدانم زنده‌ام، بدانم چیزهایی برای زندگی وجود دارد.


ساند کلود: SEZEN AKSU

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ بهمن ۰۲

برای خودم

همین امروز می‌خوام از خودم یه تصویر ضبط کنم. حالا اینکه کجا باشم در حال انجام چه کاری بماند. شاید موقع قدم زدنم باشه یا آخر شب وقتی پای تختم نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. می‌خوام در مورد خودم حرف بزنم، یجوری انگار می‌خوام یه خط بکشم برای تا اینجای زندگیم، جلوش بنویسم سرجمع. سرجمع لذت‌ها و خوشی‌های این سی و دو سال زندگی چی بوده برام. البته باید سرجمع تلخیا رو هم دربیارم، سرجمع شکست‌ها و ناامیدی‌ها هم. به نظرم آخر سر میشه فهمید با خودم و این زندگی چند چندم، دروغ چرا دوست دارم حتی وقتی که دیگه نیستم، یه آدم‌هایی وقتی یادم می‌افتن بگن آدم سرجمع‌داری بود، میفهمید کجای کاره، کجا میخواد بره.
حالا به اینش هنوز فکر نکردم که این تصویر رو کجا منتشر کنم که بعدن که دست من از این دنیا کوتاه شد، بقیه بتونن اون تصویر رو ببینن. یه چند لحظه به فکر برن، ببینن چه قدر خواستم و نتونستم، یا اندازه‌ای که دویدم نرسیدم. نمی‌خوام تو اینستا بزارم که هر عابری بی‌اعتنا بیاد و لایک کنه و بیشتر حرصم بده حس می‌کنم نباید به این راحتی از کنارش بگذرن، حداقل باید زیرش بنویسن تو لایق بهترینایی، تو خواستی و تا جایی که تونستی به دست آوردی. شاید این تصویر بتونه واسطه خوبی برای من و عزیزانم باشه، وقتایی که دلشون برام تنگ میشه بشینن و این فیلم رو ببینن. سعی می‌کنم نزدیک به دوربین بشینم که اجزای صورتم کامل مشخص باشه طوری که اگه کسی خواست بتونه عوض سنگ قبر به گونه‌هام دست بکشه. فکر کنم اینطوری خدا رو هم خوش میاد.
همین که دارم در موردش حرف میزنم دارم فرصت رو از دست میدم، البته نه اینکه دفعه‌ی اولم باشه من بارها از خودم فیلم ضبط کردم با خودم حرف زدم ولی خب نتونستم جایی منتشرش کنم. فکر میکنم اگر اطرافیانم یه همچین فیلمی از من ببینن دیگه نمی‌تونیم توی چشمای هم نگاه کنیم و این می‌تونه همه‌ی روابط منو به گند بکشه.
حتی شاید خیلی از شمایی که اینو متن رو می‌خونین تا حالا صریح در مورد خودتون جایی چیزی ننوشتین، شاید اگه بدونین با ننوشتن و نخوندن با خودتون چیکار می‌کنین، همین الان شروع به نوشتن کنین یا دنبال جایی بگردین که بتونین پنج دقیقه تصویر از خلوت شخصی خودتون بگیرین و خودتون رو سبک کنین. فکر کنین همه‌ی این آدم‌هایی که گاهی عین یه سنگ مقابلمون می‌ایستن عین ژله نرم بشن و بشه راحت بدون اینکه آسیبی ببینن و یا آسیبی بزنن رد بشیم. فکر کنین انقدر سبک‌ین تو زندگی که خیلی راحت می‌تونین برای همه‌ی عمرتون خوشحال باشین، قرار نیست کار بزرگی انجام بدین تا خوشحال بشین، سر چیزای کوچیک و جزیی که این روزها دیگه طعمی ندارن برامون.
این تصویر بی‌شباهت به نوشته‌هایی نیست که تو وبلاگم میزارم. من عادت دارم برای نسخه چند سال آینده‌ی خودم نامه بنویسم. از چیزایی که می‌خوام تا اون موقع داشته باشم می‌نویسم. البته این یه قانون طبیعیه که آدم اصلا نمی‌دونه سال بعد چی قراره سرش بیاد. آدم فقط می‌تونه مسیر کلی رو مشخص کنه، می‌تونه بگه من می‌خوام هنر کار کنم، و براش تلاش کنه. مطمئنن همین آدم نمی‌دونه سال دیگه کجای کاره، یه سری اتفاقات میان و جلوی چشمات عین فیلم پلی می‌شن و تو هاج و واج می‌مونی و نگاهش می‌کنی. من این حالت رو دوست دارم. به جرات می‌تونم بگم از پیش اومدن اتفاقاتی که هیچ برنامه‌ای براشون نداشتم منو خوشحال میکنن، انگار اینطوری خستگی صحنه‌های قبل شسته میشه، یه روحیه نو به آدم تزریق میشه. شاید یه سری از آدم‌ها خیلی با این روند حال نکنن و دوست داشته باشن فریم به فریم اتفاقات قابل پیش‌بینی و از پیش تعیین شده باشه، ولی حتی فکر کردن به یک روز از چنین تصوری منو افسرده می‌کنه.
خلاصه که باید تند تند با خودمون حرف بزنیم و حرفامون رو جایی نگه‌داری کنیم تا وقتی حرفامون یادمون رفت، برگردیم و خودمون رو مرور کنیم. این طوری می‌تونیم یه من نو و سرحال داشته باشیم که به این زودیا از این مسیر خسته نشه.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۹ آبان ۰۲

از تو هم عقب مانده‌ام جانم

همیشه اینطور است. من چند قدم از جمع عقب‌ترم. یا خیلی سریع به عمد میان خودم و آنها فاصله می‌اندازم. همانطور که این عکس را گرفتم. آنها نشستند، ژست گرفتند و من سوژه‌ها را داخل کادر چیدم‌. حالا این عقب ماندن گاهی آنقدر عمیق است که دامن همه چیزٍ زندگی‌ام را می‌گیرد، مثلاً دو سال پیش وقتی اجرای نمایش بندار بیدخش تمام شد، با مهدی سر نوشتن نمایشنامه‌ای مرتبط با زندگی کافکا نقشه چیدیم، اما هر چقدر که جلوتر رفتم خودم را آماده فرو رفتن در فضای سنگین زندگی‌ کافکا نیافتم، به خودم مهلت دادم تا روزی که بتوانم بهترین متن را برایش بنویسم. حاضر بودن در بزنگاه‌های زندگی برای من وجود ندارد. عین خودم انرژی به وقوع پیوستن یا شدن بزنگاه‌های زندگی کُند و در خوشبینانه‌ترین حالت با موص‌موص زیادی همراه است. می‌خواستم بگویم، شک و تردید نسبت به همه چیز از بودن و باشیدن آنی دورم کرده است. حالا که در دهه‌ی سوم عمرم قرار دارم و چندین سال از درس خواندن در رشته‌های طراحی‌شهری و ادبیات‌نمایشی گذشته و نه امضای مهندسی گرفته‌ام و نه از پایان‌نامه ادبیات نمایشی دفاع کرده‌ام، در همان مقطع در دانشگاهی نسبتاً خوب قبول شده‌ام. افسوس که حوصله و انگیزه کافی برای نشستن سر کلاس و یادگرفتن آن طور که در دانشگاه مرسوم است را ندارم. یادم نیست انگیزه‌ام برای ثبت نام در کنکور جز اینکه معلوماتم را بسنجم چه چیز دیگری بود. شاید پیدا کردن فضاهای جدید برای تئاتر کار کردن. حالا فکر این که پروسه نوشتن پایان‌نامه چقدر طاقت‌فرسا است، آدم را از همه چیز دانشگاه سیر می‌کند. حتی اگر رشته‌‌ات کارگردانی باشد.
گاهی به زعم دیگران این حرکت‌های لاک‌پشتی‌ام جز صبر و حوصله تعریف نمی‌شوند. این نرسیدن‌ها و یا دیررسیدن‌های زندگی‌ٍ من بیشتر از آن است که در خاطر بماند، اما آن دانه درشت‌ها همیشه لابه‌لای پر و خالی ذهنم پرسه می‌زنند و روزانه لحظه‌هایی را برای مکث از من می‌دزدند مثلاً بورسیه گرفتن از دانشگاه‌های هنری خارج، دست و پا کردن زندگی مستقل، پول در آوردن، زبان خواندن و باقی همینطور.
من هیچ‌گاه به سمت چیزی نمی‌روم، در اصل چیزها من را به سمت خود می‌کشند. دقت کنید گفتم چیزها و شاید آدم‌ها. دلیل کند بودن همین نداشتن مسیر ریل مانند است. اگر شبیه مانداب ساکن‌ام پس چیزی نیست و من منتظرم. یا اگر در جنبشم، ایده‌ال‌ترین فکر این است که سیالم و هر آن مسیرم به هزار سو شقه می‌شود و یحتمل در آخر به یک دریا خواهند رسید.
شاید بهتر است کمی پر رو و وقیح و سرتق باشم. پیش از آنکه دیر شود، در دم بدون وقفه هر آینه که ندای درونی‌ام گفت «باش» من جنبشی به خودم داده و شده باشم. البت با این مفروضات کنونی برای این شدن‌های بی‌محرک و آنی باید کن‌فیکون شد. در واقع ندای درونم وقتی فرمان باشیدن می‌دهد که تمام ریسک‌های احتمالی به صفر میل می‌کنند. آن زمان است که هیجان‌ فروکش کرده و شک مته به خشخاش می‌گذارد. و سوال این است: خب بعدش چه؟!
من هنوز کارهای زیادی دارم که به سبب تشویشی برآمده از تردید به روزهای آینده موکول کرده‌ام. در اصل ول کرده‌ام به حال خودشان. برای همین اغلب در دانستن و فهم ساده‌ترین مفاهیم تعلل دارم و ادراکم شبیه کودکی ده ساله است. من هیچ‌گاه با تمام وجودم در قالب یک آن گرد نیامده‌ام. من همه جا هستم و هیچ جا نیستم. من همانطور که جزئی‌ترین نشانه‌ها در ذهنم ثبت می‌شوند، مهم‌ترین چیزها را فراموش می‌کنم. البت اینکه اندکی حواس‌پرتم برایم از قبل روشن بود.
به هر حال این لحظه باید اینها را می‌نوشتم تا ببینم چقدر از زندگی عقب مانده‌ام، از مسافرت‌هایی که باید می‌رفتم از دوستانی که باید می‌دیدم و از لذت‌های بکری که باید می‌چشیدم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ شهریور ۰۲

وقتی همه‌ی زندگی رو دوشم سنگینی می‌کند

برای نوشتنِ چند جمله‌ی ساده فکر می‌کنم، چیزی به ذهنم نمی‌رسد، تا جایی ادامه می‌دهم که خسته شوم. چشمانم را می‌بندم، عمیق نفس می‌کشم. پر شدن دیافراگمم را حس می‌کنم، هنوز جمله‌ای برای شروع یادداشتم پیدا نکرده‌ام، در گوشم خودم را شماتت می‌کنم، به شکست‌هایم نگاه می‌کنم، هر چند گاهی می‌توانم به آنها نیشخند بزنم‌. دنیا گرم است و جز دراز کشیدن کاری از من ساخته نیست. در واقع هیچ چیز واجد ارزشی برای گفتن و پی گرفتن ندارم. شاید بهتر باشد به برنامه بعد از ظهرم فکر کنم. آرایشگرم به تازگی مغازه‌اش را بسته و بی‌خبر رفته است. قبل از ناهار تعمیرکار ماشین را تعمیر می‌کرد و من وقت تلف می‌کردم. عجیب است که حتی در آن نصف روز هم چیز دندان گیری برای فکر کردن نداشتم. ذهنم خالی‌ست. البت که این‌ها همه از کارهایی است که روزانه از پای تخت‌خوابم تا مرکز شهر قطار می‌شوند. علاوه بر همه اینها به تازگی هر چه می‌نویسم هیچ مسئله‌ای در دلشان نیست. من به جای مخاطب‌ها جواب ‌می‌دهم؛ پس چه مرگت است؟!

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۷ مرداد ۰۲

کلمه

هیچ وقت جای مناسبی که باید، نبودم. همیشه در حیرت چیزهایی، همیشه در جستجوی چیزهایی که نداشتم، به آرزوهای خودم میخندم، به رویاها و قصه‌هایی که برای دلخوشی خودم و دیگران بافتم. حجم بزرگی از ایده‌های نصفه و نیمه برای زندگی بی‌دغدغه توی سرم کاشتم و مدام خودم رو توبیخ کردم که دور نشم ازشون. بعد از سی سالگی، زندگی من به سمت تباهی میره، از اختیار من خارجه. عین آب شدن صخره‌های یخی، یک به یک از ماهیت من کاسته میشه، از چیزهایی که فکر می‌کردم بهشون تعلق دارم یا برای خودم میدونستم، از عشقم، از کارم. من خالی میشم و هی دنیا جمع و جور میشه، دنیام میشه یه چیز، کلمه‌. من امروز با این کلمه‌ها زندگی می‌کنم، اما برام خیلی سخته اگه روزی کلمه‌ها از من خسته بشن، اگر کلمه‌ها قبولم نکنن، من دیگه نمی‌تونم تو تمرین تئاتر بشینم‌. ذوب میشم. و دیگه اونی نیستم که سی سال تکه تکه یه جا جمع کردم، یه ماهیت نو شکل می‌گیره، قراره همه چی از نو شروع بشه و من دوباره به خواب برم، دوباره وقتی بیدار میشم که باز تکه‌ای از من جدا شده. این عادت زندگی امونم رو بریده، حوصله هیچ نظام و قانونی رو ندارم، هیچ طبیعتی نباید اینطور خسته کننده بنظر بیاد. به این نتیجه می‌رسم که تنها در تاریکی اتاقم دراز بکشم و برای ارزشمند شدن تلاش نکنم. برای تجربه کردن نجنبم. انتهایی نداره، آرامش از من دوره و هر چقدر معنو‌ی‌تر نگاه کنم، باز من از پسش برنمیام و شروع‌های دوباره داستان کهنه‌ای برای من رقم میزنن. من تا اینجای زندگی هیچ معرفتی نصیبم نشده، من با یک شئ فرقی ندارم و کاش زود زود بازیافت شم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ خرداد ۰۱

نمی‌دونم

الان هر چی ازم بپرسن میگم نمی‌دونم، و واقعاً هم نمی‌دونم. مغزم درست کار نمیکنه، روی هیچ موضوعی نمی‌تونم درست تمرکز کنم. مخصوصاً وقت‌هایی که تنهام. شدت این موضوع انقدری هست که نزدیک به سه ماهه نتونستم حتی عملکرد روزانه عادی عین آدمای دیگه داشته باشم، فقط روی تختم دراز می‌کشم، لپ‌تاپ رو می‌کشم کنار تختم و به صفحه زل می‌زنم تا چشام خسته بشن و خوابم بگیره. حتی اگه قرار باشه فیلمی ببینم، فقط می‌تونم یک سوم اول فیلم رو نگاه کنم یا خیره بمونم و اصلاً ندونم داستان چیه! بالاخره همه مسائلی دارن، منم یکی از اوناییم که مسئله‌ام رو می‌دونم ولی دستم به شروع زندگی نو نمیره. فکر کن با هزار تا ایده تو ذهنت نتونی خودت رو قانع کنی که بری دنبالشون. از یه طرف ترس گذر عمر میاد سراغت و ول کن نیست. روزها می‌گذره و من اگه قراره کاری بکنم که حالمو و زندگیمو خوب کنه فقط الان می‌تونم، کاش می‌تونستم. نمی‌تونم. فقط دراز می‌کشم و هر روز از خودم بیگانه‌تر می‌شم. هیچ چیزی دیگه معنای سابقش رو نداره یا شاید من عوض شدم. من عوض نشدم من همون آدم بی‌عرضه سابقم، که نتونستم از پس یه رابطه و خواستگاری پس بیام. من همونم که هنوزم تا صدات رو می‌شنوم عاشقت می‌شم. من هنوزم دارم به زندگی خودم نه، به گذران روزها و شب‌های تو فکر می‌کنم. واقعاً ازهر کسی به جز تو گریزونم. هیچی دیگه عین قبل نیست. باورم نمیشه تقریبا یک سال و نیم هر روز ساعت چهار و نیم صبح با پیکان یک ساعت تو جاده رانندگی میکردم تا برسم پادگان و بعد از ظهر با چه عطشی دوباره همون مسیر رو برمیگشتم. الان دیگه نمی‌تونم. الان اگه بود می‌موندم همونجا، خونه نمی‌اومدم. اون موقع دنیا طعمش یه جور دیگه بود. حتی طعم خامه‌عسلی که صبح پنج‌شنبه برات می‌گرفتم و به زور بیدارت می‌کردم باهم بخوریم، عوض شده. خیلی وقته دیگه نزدیک کوچه‌تون نشدم. نمی‌تونم. فقط روز تولدت رفتم خونه‌مون. هنوز نشونه‌هایی که بسته بودیم به نرده‌هاش سرجاشون بودن ولی کسی نبود، ما هم نبودیم. ماشین‌ها همینجوری از زیر خونه‌مون رد می‌شدن و کسی منو نمی‌دید که داشتم خونه‌مونو بو می‌کشیدم.

احساس می‌کنم آسیب جدی بهم وارد شده، اینکه خیلی احساس عاجز بودن و ناتوانی دارم. من دیگه نمی‌تونم عادی زندگی کنم. بگم و بخندم. شاید اگه این نوشتن و وبلاگ نبود من منفجر می‌شدم. و چه بهتر. ولی الان وضعیت اینه از تو فقط خوابت رو دارم و عکس‌ها و فیلم‌هایی که تو هارده. تو واقعاً برای همیشه رفتی. متاسفانه ذهنم این رو پذیرفته و البته این که من آدم زندگی مشترک نیستم. من این حرف‌ها رو اینجا بی‌پرده می‌نویسم، و پل‌های پشت سرم رو منفجر می‌کنم. دیگه چیزی برام اهمیت نداره فقط هیشکی کاری به کارم نداشته باشه کمی نفس بکشم و با تئاتر سرمو گرم کنم. همین...


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ بهمن ۰۰

حالم خوب است. به اندازه ای که می توانم برای زندگی یمان خانه ای بسازم...

رویاهایم نقش اصلی این دور از زندگی را بازی می کنند، رویاهایی برای فردا، رویاهایی که حتی امروز و اکنون را دچار می کنند، به خودم، شبیه ریزترین نقطه ی عالم هستی نگاه می کنم، گاهی خنده دارد، گاهی سخت و طاقت فرسا و گاهی پر از سوال و ابهام. کاش پول نبود. و هیچ چیزی با پول به دست نمی آمد و ثروت آدم ها، شخصیت و آدم های اطرافشان بود. چند سال پیش با فکر و خیال متن های نصف و نیمه از خواب بیدار می شدم، پشت لپ تاپم می نشستم و شروع به تایپ می کردم و اکنون صبح زود بایستی به فکر پیدا کردن پیاز درچه یک از میدان تره بار باشم. یا شاید گاهی با تماس یکی از مشتری ها از خواب بپرم و یا با حساب و کتاب های روزانه خوابم نیمه خواب شود. قصد از گفتن تمام آنچه که روی داده، انکار و ابراز تنفر نیست. شغلم را دوست دارم، اما گاهی دیدن خودم از چشمی دیگر دیدگاهم به دنیا و این مسیری که می رود را تغییر می دهد. من دوست دارم هر کجا که هستم تماما آنجا باشم و یک تن گسیخته در افکار سرگردان نباشم. می خواهم متمرکزتر عمل کنم، خانه ای بسازم برای آرمیدن. که این دنیا چیزی بیشتر از این نیست که برای خواسته های منطقی ات تلاش کنی که در آخر  مطمئنن خواهیم رسید. 

اکنون در این نقطه هوا گرم و استعدادم برای نوشتن غنچه زده است، اگر سرمای شب سر از تن غنچه هایم جدا نکند، خوب است. گاهی آدم دلش می خواهد که بنویسد، نه برای خوانده شدن و نه برای سند سازی، که صرفا برای آرام شدن، انگار که با دست خودم نوازشم می کنم. 

حالم خوب است. به اندازه ای که می توانم برای زندگی یمان خانه ای بسازم... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳ ارديبهشت ۰۰

هدف های بزرگ

بعد این دیگه یادم میمونه هدف های بزرگ داشته باشم. همین چند سال پیش بود هدفم این بود که شرکت خودمونو راه بندازیم. بفرمائید الان تو یه بعد از ظهر کسل کننده تنها تو شرکت خودمون نشستم و دارم یادداشت می کنم....

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۹ فروردين ۹۹

هارمونی عسلیِ زندگی

شروع ادامه ادامه ادامه و ادامه هایی که یکی پشت سر دیگری ظاهر می شوند و من چقدر دوستشان دارم. 

امروز از الهی قمشه ای شنیدم گفت گوته میگه برای اینکه خلاق باشیم باید هر روز یه موسیقی خوب گوش کنیم، هر روز یه نقاشی خوب ببینیم، هر روز یه قطعه شعر خوب بنویسم و یا بخونیم و آخری اینکه هر روز یه کار خوب انجام بدیم. 

کار خوب من شنیدن صدای شیرین تو :)

 

 

توبه یعنی بازگشتن به هارمونی های اصلی، به تو، و هر روز بازگشتن به تو و هر لحظه تو ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۸

زندگی نباید.

اینجا همه ی ردپاهایم را 

                      قفل می کنم و می روم

شما بمانید و شور زندگی 

من می روم

این چیزی ست که

                 کلاغ قصه ها

      خبرش را آورد

                  "هر که دلش تنگ است بکند و برود"

این مسیری ست که بر پای پیشانی من نشسته است

مثل شتری که جلوی هر دری می نشیند

اینبار نوبت من است

که بر بخت برگشته ام

                      ترمه ای سیاه بکشم

گویی کم آورده باشم

                      از جنگیدن بی سلاح

                             از حرف زدن بی هدف

                                    از راه رفتن بی نفس

دنیا برای زندگی در اوج لطافت 

جای خوبی ست

و گرنه صورت دیگر زندگی 

بعد از مرگ 

            چهره می گشاید

تنگنای قالب های قبرستان

دست و پای بسته

و ضیافت موریانه ها

زندگی باید کرد....

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ خرداد ۹۶