۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ساعت» ثبت شده است

ساختن

هر چقدر کوچیک و به چشم نیومدنی باشه باز برای من یه دنیا بزرگ و ارزشمنده. اتاقمو میگم، که بعد تقریبا بیست روز سروسامون پیدا کرد و کلی خوشگل و تو دل برو شد. بنظرم این اولین باره که در این حد تونستم واقعا چیزی رو که تو ذهنم داشتمو عملی کنم، میشه گفت خوشحالم، بنظرم یکی از نشونه های تغییر بزرگی که تو این سال تصمیم گرفتم انجام بدم این بود که خیلی از مرزهای روانی که باعث می شد تو خیلی از کارها انرژی نداشته باشم و کند جلو برم و خود واقعی نباشم رو از سر راه برداشتم و امیدوارم هر روز به هدفم نزدیک تر بشم. 

فردا یعنی 21 اردیبهشت روز جهانی اتاق تمیزه، چی بهتر از این که تو همچین روزی صاحب یه اتاق تر تمیز و مرتب شده باشی که هم رنگ دیوارش مورد علاقه توعه و هم چیدمانش. درسته شاید من بیشتر از دو سال اینجا تو این اتاق نباشم ولی تصمیم گرفتم هر وقت از اینجا رفتم درش رو قفل کنم و وقت هایی که میام تو این خونه بتونم برم تو خلوتم. لحظه شماری می کنم برای روزی که عسل جان بیاد پیشم و من اتاقم رو بهش نشون بدم. نظرش برام مهمه، چون واقعا سلیقه ش و زیبایی شناسیش معرکه س، الکی نیست که هنرمنده. جدا از اینها خب دوست دارم دلبرم اینجا پیشم باشه...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۹

بعد تو بدون تو

امروز همه چی بد بود. این بد بودن درست از ساعت ده شب دیروز شروع شده بود، وقتی که توی ذهنم برنامه ریخته بودم تا بتونم تا صبح همه کارها رو انجام بدم و نمی تونستم، باید سناریو های سفارشی رو تموم می کردم و میفرستادم تا بلکه مدیر بخونه و ساعت سه نصف شب برام تحلیلش رو بفرسته، ساعت می گذشت و من هنوز در اجابت امر و فرمایش های پدر و مادر بودم. نمی دانم چقدر می توانید این حس را که من این روزها دارم را درک کنید. اینکه دیگر وقتش رسیده است و باید کاری کرد، اینکه احساس می کنید اطرافیانتان چشمانشان به سوی شماست تا خبری بشنوند. این که با اطمینان تمام برخیزی و بگویی، من دیگر مسیر زندگیم را انتخاب کرده ام، بگذارید همین راه را ادامه بدهم. ولی اینجا درست جایی ست که خودتان هم در تردید هستید. آیا تا اینجا توانسته ام کاری برای زندگیم بکنم؟... 

در این بین فقط از یک چیز بسیار خوشحالم، اینکه توانسته ام از پیش فرضی که برای زندگی ام چیده شده بود خارج بشوم... این حس وقتی کاملا ملموس شد که، یکی از دوستان دوران مدرسه که اکنون نیز باهم در یک گروه تئاتر کار می کنیم، بهم گفت: اصلا اون زمونا فکر نمی کردم آینده ت اینی بشه که الان توشی... من خودمم فکر نمی کردم روزی بشینم وبلاگ بنویسم، یا برم تئاتر کار کنم یا حتی چه می دونم خوره کتاب باشم...ولی شدم...همه این سال ها به این فکر می کنم که چی باعث شد من کتاب بخونم؟! به تئاتر و سینما علاقه پیدا بکنم و کل زندگیم رو اینجا بنویسم... توی پاسخ همه این سوال ها چیزی رو پیدا می کردم که برای من معنی واقعی عشق رو داشت. تو.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳ مرداد ۹۶

تکرار

رویاهایم را به عقربه ی ثانیه شمار ساعتم می بندم

برای تکرار 

             تکرار 

                   تکرار

تو شبیه مسیح مصلوب

هر روز رویای آمدنت 

هزار بار بر سرم می ریزد

تلنبار رویایت

بغضم را سنگین 

                حرکتم را کند

تو بچرخ

         بارها و بارها به دور من بچرخ

اما به من که رسیدی 

                            بمان 

بگذار دنیا برای لحظه ای به احترام رویای من 

متوقف شود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ خرداد ۹۶

طعم رویا

بعد از دو نصف شب

پاهایمان را سلاخی میکنند

یکجا بند می شویم

همه دار و ندار زندگی ت را می چپانند توی کله ات

کمی ادویه رویا قاطی می کنند

کمی سکوت

ساعتی تاریکی

و تو شروع میکنی به چرت گفتن

مثلا می گویی که 

"دوستم داری"

من هم باور می کنم

طعم رویایت باور کردنی ست

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۶ فروردين ۹۶

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

فکر می کنم تا اینجایی که خدا قوت داده و دورِ زندگی م تا این روز تا این ساعت تا این دقیقه، کند یا تند چرخیده و کم نیاورده، بدهکار کسی هستم که تحملم کرد. آره یکی از این بنده های خدا کسی که تو خیالاتم باهاش می پریدم و دم و دمسازم بود، اومد و در گوشم زمزمه کرد، بهم فهموند که دیگه بچه نیستم، که زندگی من هم شبیه خیلی از اتفاقات اطرافم فراز و فرود زیاد داشته و فرصتی برای کج گذاشتن قدم نیست.

ولی با من قرار گذاشته بود همراه من باشه، ولی کو! خبری داری! می ترسم صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم (شاطرعباس صبوحی).


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند

                                        شهریار



  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۳

عقربه ها را باید کشت

آخرین قرصی که معده را می سوزاند هنوز اصرار می کند هنوز همان جا می لولد ،التماس می کند که باشد، که باشم.امّا من ،ذهن درگیرم را حوالی عقربه های ساعت می چرخانم. فکر پلیدی درونم عصیان می کند .عقربه ها را باید به هم بدوزم. باید وقتی می بوسمت ساعت و آن عقربه های لاغر و بی ریختش تمام قد بایستند.باید زمان تسلیم ما باشد. با یک دست تو را در آغوش می کشم با دست دیگر ثانیه شمار را گیرمی اندازم تا گذر زمان همان جا در نطفه خفه شده باشد. می خواهم خلاف جهت عقربه های ساعت دور بگیریم .می خواهم تمام گذشته را بار دیگر خوب از اول دوره کنیم ،یا همه ی خیال بافی هایمان را روی نیمکت پارکی پیاده کنیم ،می خواهی؟!

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۳

ساعت4:36 دقیقه

منتظر تماس مشترکی دور از دسترس مانده ام و تمام این 24 ساعت ها را دست روی دست گذاشته و فقط به اصطکاک این دو ، بر خود می نازیدم. رمان ها را یکی تمام نشده دیگری را شروع می کردم و فقط با کتاب خواندن از این زندگی رها می شدم ،کاراکترهای خوب و بد داستان ها همه اطرافم زنده بودند یکی قهوه می نوشید دیگری با معشوقه اش قاه قاه می خندید و عباس برای مرگ کریشن باوئر متهم می شد،و من دستم جایی بند نیست نه اسمی در داستان دارم و نه قاتل پیش خدمت هتلی می شوم، تنها ،پیاده راه می روم تا ناغافل راننده مستی مغزم را روی آسفالت سیاه خیابان امام پخش و پلا کند،تا برای خاک کردن چیزی جز چند برگ دست خط از من باقی نماند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۱ اسفند ۹۲