۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

گام آزاد

ساعت ۹:۱۷ دقیقه صبح، بعد از دوش با آب ولرم، زیر پرخاش سیاه تهران دراز کشیده‌ام، شانه‌هایم زیر بار آرزوهایم جایی میان اردبیل و کوهستان‌ها لُمبَر می‌خورند. 

من لکنت تهرانم، اغوا نمی‌شوم. من لکنت زبان‌های زنده‌ی دنیا‌ام سلیس نمی‌شوم. 

من شعر نمی‌فهمم، سراغ دو بیت شعر برای رفع تکلیفم. همه‌ی سال‌های زندگی‌ام خواب بوده‌ام، شعرهای مزخرفی نوشته‌ام. هیچ کدام نمره‌ی بیست کلاس نمی‌شوند. 

من اگر زبان اشیا را از سر شعرهایم بِبُرم، باید جور تمام استعاره‌ها را بکشم. باید یک وانت اسباب کهنه و سمبل شده را دور بریزم. آقا این کاج کج کنج و کنار را بردارید، آن درخت کاکوزای مقدس را، آن آینه‌ها و کیوسک‌هایی که نمی‌میرند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۸ دی ۰۲

شعرهای تو

من در ردیف کشدار بوسه های تو غرق بودم

وقتی تو برایم شعر می نوشتی

خودت برایم می خواندی

روی همان نیمکت

ما دورتر از مردمان این شهر تاریک و سرد 

عشق را توی سوراخ سنبه های ریه هایمان جای می دادیم

و آنها با دهان هایی بسته

خیابان های شهر را پر می کردند

آنها آلوده ی هوای چرک و صدای گوش خراش خیابان ها بودند 

و من 

آلوده تو

تو می گویی چیزی یادت نیست

منم جز تو چیزی یادم نیست!

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ فروردين ۹۶

شعرم را بنوبسید

من کوپن"جان" را یک بار خرج کرده ام

عذر مرا پذیرا باشید

جانم سوخته

و گوشه ای از خانه ی پدری 

شبیه همان سهمیه های قند و شکر

تلنبار است

شاید از فرط سکون

فاسد و پژمرده شوم

شایدم هیزم آتش باشم

بار اگر آتش مرا پذیرا نباشد؟

دل به دریا میزنم

آب مرا می بلعد

حتم دارم کلکم را می کند

اگر پرنده ای به هوای طعمه چرب 

شکارم نکند

بار اگر پرنده مرا شوق پرواز آموزد؟

دل به آسمان می دهم

پرواز کوپن های سوخته بر فراز شهر بی شعر،

و شاعرها

چه خوب قلم می چرخانند

وقتی مقابل چشمانشان

طنازی جان را نظاره می کنند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۸ اسفند ۹۵

هفتاد و شش قدم

آخرین دیدار، نه حرفی برای گفتن و نه بهانه ای برای خندیدن

ما، کوچه ها را قدم میزنیم 

و من قدم هایت را آهسته می شمارم

تو، بلاتکلیفی، ترس از آینده داری

تو، احساس را همین چند ثانیه می دانی

من؛ رنگ لباست چه زیباست، ذوق می خواهد این زیبایی تا مصرع و بیت شود 

من؛ محو چشم های تو، 

که هر پلکش، شات بسته ای از چشم های مبهوت من.

اما ما؛ 

رسیده ایم به آخرین قرار

این آخرین بار

ما؛ باورمان بود که دیگر کم آورده ایم

بی دردسر هر دو از ماجرای عشق کنار کشیدیم

و من، سیاه شدن خاطراتمان را نمی خواستم.

چند ماه گذشت؟

به سر برج نرسیده تمام ستون هایم شکست

هر دو چنگ انداختیم به خیال باطل من

و من تمام، خیال شدم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۴