نمی توانستم بیشتر از این با کتاب سرم را گرم کنم. سرباز خوابیده بود. خواستم کتاب را همین جا پس بدهم که نکند یادم برود. اما دلم نیامد بیدارش کنم. شبیه من بود. شبیه روزهایی که در میدان های آن شهر غریب تنها روی نیمکتی می خوابیدم تا وقت و بی وقت عابری، ژاندارمی بیدارم کند. یا آن روزهایی که از سر بی خوابیِ روزهای قبل تر چند روز پشت سر هم دراز به دراز روی زمین می خوابیدم. وسط اتاق. همه کارهایم را همانطور درازکش رفع رجوع می کردم. 

رسیدیم به مرز ایران. با صدای راننده اتوبوس بیدار شدم. بی حواس به بغل دستم نگاه کردم. سرباز نبود. کتابش روی سینه ام مثل معشوقه ای طول راه را با من عشق بازی کرده بود. چند تایی از برگ هایش تا خورده بود. چرا سرباز کتابش را پس نگرفته بود. می توانست بیدارم کند. من حتما پسش می دادم. دلش نیامده بیدارم کند. کتاب را از روی سینه ام برداشتم. میان سینه من و کتاب کاغذی بود. سرباز نوشته بود؛ از زینب یاد گرفته ام کتاب هدیه بدهم. این کتاب برای تو. تو حتما تا ته بخوان.

اینجا باید اتوبوس را عوض می کردم. پیاده شدم. ساک و کیفم را برداشتم. بلیط تبریز را گرفتم. اتوبوس آماده حرکت بود. که من سوار شده نشده گازش را گرفت و رفتیم.