القصه اینکه ماجرای من و قهوه خوری من بیشتر از اون چیزی شد که فکرش رو می کنید. قبل از اینکه برای اولین بار برم بازار مسگران، قضیه از این قرار بود که من به خاطر هدیه ی یکی از خویشاوندانم، افتادم تو این راه که الا و بلا من باید بتونم بهترین قهوه دنیا رو درست کنم. اتفاقا قدم های اول رو خوب برداشتم، تصمیم گرفتم و راه افتادم. روز اول با شیر جوشی که از اقلام جهیزیه مادره شروع کردم. اندازه یک قاشق چای شیرین قهوه ریختم، برای هر نفر یک قاشق. من تنها بودم و درست که سبک و سنگین کردم متوجه شدم اشکالی نداره بجای یک قاشق دو قاشق چای شیرین قهوه بریزم. به قولی کاه و کاهدون مال خودم بود... بعد رفتم سراغ یک سوم فنجان آب. تو خونه ای که فنجان کاربردی نداره، دنبال فنجان بودم. بالاخره از دکور خونه، از همونایی که سالی یبار گرد و خاکش رو میگیرند، یکی از فنجان ها رو برداشتم. بیشتر از همه قسمتی که باید یک سوم فنجان رو مشخص می کردم واقعا به دردسر افتادم. شانس با من بود که کسی بجز خودم خونه نبود، مخصوصا مادرم. که تولدش نزدیک بود... با ماژیک یک سوم فنجان رو علامت زدم و آب ریختم و بعدش پاکش کردم و گذاشتم سر جاش. تا این حد شیک و منظم. فکر نمیکنم حتی پوارو بتونه رد کارهای منو بگیره. بعد از اهمال کاری های زیاد، اجاق رو روشن کردم و تو شعله ولرم یا همون متوسط گذاشتم. شیرجوش نارنجی مادر رو گذاشتم تا سه دقیقه گرم بشه. شیرجوشی که الان شده بود قهوه جوش واقعا مال عهد بوق بود، ولی به هر حال به کارم اومد، قهوه آماده شد. یکمی صبر کردم تا سرد بشه بعد همش رو سر کشیدم و عجب زبونم تلخ شد.