۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مردم» ثبت شده است

بند پایانی

رفیق نیمه راه یکی و دو تا نیست
راه نیمه رفته هزارو یکی ست
به یک راه بی پایان مسافرم می دانی
که خود مقصدی و ...
نظر به سوی تو دارم نگاهم کن
اگر که این نه مقصد پایانی ست
تو در نقطه اول و آخری
شبیه من که روبروی توام
بفکر خلاص از این مسیر تنگ باش
که من ترس دارم از این بی راهی
تو راه خود بیا و برو به اوج شیدایی
منم به شب نرسیده می روم این راه را به تنهایی
اگر که مردم ناپاک بگویند فلان و فلانم من
تو بگذار و بگذر از این بند پایانی
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۶ آبان ۹۶

نامه های بی مقصد

صدای شادی مردم در گوشم می پیچد

می زنند و می رقصند،

رقصیدنى که حزن و اندوه چند ساله را یکباره می زداید

هر کسی به بهانه ای؛

عشق

جدایی

شکست

اندوه

بین جمعیتی عظیم می لولد،

راسته ها جایی برای سوزن انداختن ندارند

من هم یکی شبیه دیگری.

می رقصم... 

و دیگر چیزی به زمین بند نیست

جان دار و بی جان، دور خود می چرخند،

امروز،

روزِ نامه های بی مقصد است،

شهر هیجان سیاهی به تن کرده است،

همه به سوی یک نقطه در جنب و جوش 

شهر پر شده است از 

پاکت نامه های بی مقصد

نامه هایی بدون توضیحات گیرنده

هر کسی بیست سی تایى، دستش گرفته است

من هم یکی شبیه دیگری.

کوله پشتی ام پر است از نامه های بی مقصد

امروز این کاغذ های نامه، روی هم انباشته خواهند شد

و در غروب آفتاب جایی در مرکز شهر

خاکستری از آتش خواهند شد...

و اینگونه بی مقصد نمی مانند

آنها مقصدشان شعله های آتش است.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ خرداد ۹۴